کش و قوسی به تنم دادم و به محض بازکردن چشمام روزبه رو دیدم که وسط اتاق با یه شورت پاچه دار وایستاده و فایل هاشو جمع و جور میکنه. واقعا عجب منظره ی لذت بخشی... خودم رو بالاتر کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم:
- سحر خیز شدی
روزبه نگاهشو از ورقه های تو دستش گرفت و با لبخند به من نگاه کرد:
- کی به کی میگه، تو چرا بیدار شدی؟
- نمیدونم، اگه مشکلی نباشه منم بیام و باهاتون وقت بگذرونم
روزبه ابرو هاشو بالا داد و به سمت من چرخید: آقای راد گفت که اول وقت یه سری مطلب بهمون یاد میده. حدود ساعت ده موکلشون میرسه اینجا و...
حرف روزبه با صدای تق تقی که به در خورد ناتموم موند. صدای خانم فروتن بود که گفت: آقای معینی، استاد فرمودن...
چرخش دستگیره ی در و وارد شدن خانم فروتن همانا و روزبه با اون وضعیت دلربا دستپاچه شدن همانا... همه ی اینا تو صدم ثانیه اتفاق افتاد و برای من مثل سکانس های اسلوموشن شده بود، یهو چشمای خانم فروتن شد اندازهی در قابلمه و همینطور که شرمنده ای گفت در رو فورا بست. روزبه هم که فرصتی برای شلوار پوشیدن نداشت سعی کرد خودشو پشت تخت قایم کنه ولی دیر شده بود... لبای من به لبخندی کش اومده بود و منتظر یه تلنگر بودم که قهقهه بزنم...
- ابهتت به فنا رفت روزبه...
نگاهی که روزبه بهم کرد تیر خالص رو زد و من بلند بلند خندیدم. در میزنین منتظر بفرمایی چیزی باشین خب.
چند دقیقه بعد همه حاضر و آماده نشسته بودن و منتظر بودن که آقای راد شروع کنه. همه شون روی دو تا کاناپه کنار هم نشسته بودن و روبه روشون یه تخته سیاه بود. سلامی کردم و یه صندلی گذاشتم و با یکم فاصله ازشون نشستم. سید با چند تا لیوان قهوه سراغ ما اومد و یکی یکی بهمون تعارف کرد. به نظر میومد شخصیت آروم و متینی داشته باشه ولی هنوزم نمیدونستم که اگه وکیل نیست تو چطور کارایی کمک میکنه.
آقای راد دستی به موهاش کشید و بعد از خوردن آخرین جرعه ی قهوه اش یه تیکه گچ برداشت و آمرانه گفت:
- من نمیدونم تو دانشگاه شما چی بهتون یاد میدن... ما این مدت دور هم جمع نشدیم که من بهتون قانون رو یاد بدم... من بهتون تمرین کردنش رو یاد میدم و اینکه چطور به نفع خودتون ازش استفاده کنین، مهم نیست که موکل شما گناهکاره یا بیگناه، مهم اینه که کدوم طرف مدارک قانع کننده تری به دادگاه و هیئت منصفه ارائه میده، پس تو اینجور مواقع ما شاهد ها رو بی اعتبار جلوه میدیم، یه متهم جدید معرفی میکنیم و روی شواهد سرپوش میذاریم
همه به دقت یادداشت برداری میکردن. آقای راد ادامه داد: موکل ما خانم خشنود منشی و به گفته ی عده ای معشوقه ی مدیر عامل بوده، صبح روز سوقصد، دستیار اول مدیر عامل، خانم خشنود رو دستپاچه میبینه و بعد وقتی که وارد اتاق مدیر عامل میشه میبینه که ایشون دچار شوک آنافیلاکسی شده و قرص های سبز رنگی رو روی میز ایشون میبینه که جاشون با قرص های فشار خونشون که آبی بوده عوض شده. تا فردا صبح ساعت ده که دادگاه شروع میشه وقت دارین بهترین دفاعیه رو به من بدین. سوالی داشته باشین میتونین از خانم خشنود که حدود یک ساعت دیگه اینجا میرسه بپرسین، این کلیت مطلب بود. جزئیات رو خودتون کشف کنین و خلاقیت به خرج بدین.
دست به سینه تکیه داده بودم و میخکوب حرفاش شده بودم، الحق که شوالیه برازنده ش بود. ولی با توجه به حرفایی که میزد به نظر نمیومد که اون خانمی که ازش دفاع میکنه بی گناه باشه البته این برداشت شخصی من بود.
چشمم به روزبه افتاد که با فاصله از خانم فروتن نشسته بود سعی میکرد باهاش چشم تو چشم نشه، خدای من چرا این قضیه اینقد خنده داره. سید با یه فایل پر از عکس سراغ بچه ها رفت: اینا عکس تمام کسایی هستن که میتونیم به عنوان شاهد به جایگاه احضار کنیم. اطلاعاتی هم از همشون داریم و اگه چیز بیشتری خواستین میتونین رو کمک من حساب کنین.
یه ساعت گذشت و خانم خشنود اومد تا با بچه ها و آقای راد صحبت کنه. وسط حرفاش بود که شروع به گریه و زاری کرد و گفت که واقعا مدیر عامل رو دوست داشته و هیچوقت کاری نمیکنه که بهش صدمه بزنه، چه چرت و پرتا، همه میدونن که خانما قابلیت های عجیب و غریبی دارن ولی اگه میخواسته اونو بکشه چه انگیزه ای داشته؟
آخ حوصله ی این کارآگاه بازیا رو ندارم. تیک تاک ساعت به سرعت می گذشت و بچه ها حسابی مشغول بودن.
دیشب دقت نکرده بودم ولی ظاهرا همه همینجا میخوابیدن و بقیه بچه ها هم تا تموم شدن این پرونده کنار آقای راد میموندن. تماشای روزبه که درگیر و مشغول کاریه منظره ی جدیدی نبود ولی همکاریش با بقیه رو تا حالا ندیده بودم و برام جالب بود.
تا خود صبح چراغ مطالعه روشن بود و روزبه مشغول... فکر میکنم سپیده ی صبح زده بود که چشمام گرم شد و خوابیدم. نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم... خدای من این چی بود... در اتاق رو باز کردم و سید رو دیدم که مشغول جمع کردن خرده شیشه های یه لیوانه. یه نگاه به من انداخت و با شرمندگی گفت: ببخشید بیدارت کردم... پام پشت یکی از پرونده ها گیر کرد.
سعی میکردم چشمامو باز کنم و ببینم چی شده... آها پشت اون فایل زرده...
سید برگشت و گفت: سبز رنگه...
- ببخشید به زور میتونم چشمامو باز نگه دارم
یهو سید طوری که انگار چیز مهمی کشف کرده باشه از جا پرید، خدای من دوساعت تا شروع دادگاه وقت هست...
ذهن من هنوز سعی میکرد اتفاقات رو پردازش کنه، با توجه به سکوتی که حاکم بود حتما بقیه رفته بودن دادگاه تا برای محاکمه آماده بشن.
- اتفاقی افتاده؟
- فکرکنم یه چیزی فهمیدم... ولی... به کمک احتیاج دارم میشه همراهم بیای و کمکم کنی؟
- صبر کن تا آبی به سر و صورتم بزنم
سید خیلی سریع از راهرو خارج شد و من هم صورتم رو شستم و سریع لباس پوشیدم. دم در کلید ماشین رو بهم داد
- لطفا رانندگی کن، من باید چند تا تماس بگیرم
پشت فرمون نشستم، سید بهم میگفت کدوم مسیر برم و خودش دائما تماس هایی میگرفت و از چند نفر درباره ی یکی از شاهد ها و یه پزشک سوال میکرد. گیر چه پلیس بازی ای افتاده بودیما. بالاخره دم در یه مطب نگه داشتم و سید با عجله رفت داخل.
- همینجا بمون من زود برمیگردم
یک ساعت تا شروع دادگاه فاصله داشتیم و سید هر کاری میکرد داشت طولش میداد. دیگه صبرم داشت لبریز میشد که سید با یه پرونده با عجله نشست تو ماشین و در رو بست و قبل از اینکه بخوام سوالی بپرسم خودش جوابم رو داد: دستیار اول مدیر عامل کور رنگه
خب من میدونستم که مدل های مختلف کوررنگی وجود داره و با توجه به چیزایی که دیروز شنیدم دستیار اول باید آبی کوری داشته باشه که رنگ های سبز و آبی رو نمیتونه از هم تشخیص بده طوری که انگار چیز مهمی کشف کرده باشم گفتم: پس با این کار میخواین...
- شاهد ها رو بی اعتبار جلوه بدیم
- مگه مدارک پزشکی بیمار نگه داری نمیشن، چطور همچین چیزی رو پیدا کردی؟ اصلا چطور همچین چیزی به ذهنت رسید؟
- اول اینکه هرکسی بهایی داره، همه رو میشه خرید فقط باید قیمتشون رو بدونی. این فقط یه فرضیه
بود، برای دفاع از موکلت نباید از هیچی به راحتی بگذری، ممکنه ده بار به بن بست بخوری و یه بار
مثل الآن موفق بشی، البته از حق نگذریم بدون تو موفق نمیشدم
دستشو روی شونه ام گذاشت و فشار خفیفی داد. لبخند زدم و گفتم: کاری نکردم
- خدای من، گاز بده که داره دیر میشه
پامو روی گاز گذاشتم و به طرف مسیری که بهم میگفت میرفتم. وارد دادگاه شدیم و دوتایی میدویدیم تا دیر نشده یه کاری کنیم. محاکمه شروع شده بود و ممکن بود کار از کار بگذره که سید در اتاق روز باز کرد و رید به نظم جلسه، آقای راد از قاضی عذر خواهی کرد و با عجله به طرف سید اومد و برگه رو ازش گرفت، سید کنار گوش آقای راد چیزی گفت و برگشت و ما دو نفر آخرین ردیف کنار هم نشستیم.
دستیار اول تو جایگاه بود. آقای راد با طمانینه گفت:
شما گفته بودین که صبح روز حادثه قرص های آسپرینی که با فشار خون جا به جا شده بود رو روی میز جناب مدیر عامل دیدین؟
- بله
- قرص هایی که دیدین مثل رنگ لباس بنده سبزبودن؟
- بله
همهمه ای بین مردم و هیئت منصفه حاکم شد جمله ی بعدی جناب راد تیر خلاص رو زد.
- لباس من آبیه خانوم، شما کوررنگ هستین؟
دستیار اول که شوکه شده بود جواب داد: بله
لبام به لبخندی کش اومد. دستای مشت شده ی سید جلو اومد: بزن قدش
مشتمو به مشتش کوبیدم. اصلا شبیه آدمایی که فقط دو ساعت خوابیدن نبودم. اتفاقاتی که اینجا میفتاد هیجان رو مثل آدرنالین تو رگهام تزریق میکرد و تازه... من یه قدم جلوتر از روزبه برای بردن شرطمون بودم
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!