Part ONE

6.9K 591 470
                                    


دستاشو بالا سرش برد و خمیازه کشید...اون خوابالو اولین باری بود که زودتر از ددیش بیدار میشد و حالا که دیده بود رو تخت لیامه کلی ذوق کرده بود.

از نرمی بالشت لبخند زد و همونطور که پستونکش تو دهنش بود نشست رو تخت و سرشو کج کرد و با دقت به چهره ی ددیش که غرق خواب بود نگاه کرد.

دستاشو روی بازوهای بزرگ و جذاب مرد کنارش کشید و لب و لوچش کج شد وقتی لیام واکنشی نشون نداد.

از نوازش کردن مو ها و بازوش دست کشید و سرشو انداخت پایین و با لباس لیام ور رفت که یه دستی زیر چونش اومد و سرشو آورد بالا... با ذوق به چهره ی خندون لیام نگاه کرد و ریز ریز خندید... لیامم با دیدن اون موجود پرکلاغیه زیادی کیوت جلوش خندش گرفت و پستونک زینو از دهنش در آورد و آب دهن زین کشیده شد و خودش قیافش جمع شد ولی لیام به لبای پف کرده و صورتیه کوچولوی کیتنش زل زد و قسم می‌خورد که اگه میتونست تا صبح روز بعد یا شایدم بعدش نگاش می‌کرد...

زین لباشو جلو داد و با تعجب به ددیش که چند دقیقه بود بی حرکت نگاش می‌کرد نگاه کرد و لیام با دیدن تغییر چهرش خودشو رو تخت بالا کشید و با لبخند به اون موجود کیوت و لعنتی نگاه کرد و لپشو کشید.

زین اخم فیک کرد و با غر لپشو مالید:
ز-اوخخخ... دردم گرف

لیام بلند خندید و زینو با یه دست تو بغلش نشوند و لپ نرمشو بوسید:
ل-صبح بخیر کیتن چشم طلایی من

زین ریز با چشمای بسته خندید و داشت لذت می‌برد که گوشیه لیام زنگ خورد و پوفی کشید.
ز-بی تربیت
با چشم غره رو ب گوشی گفت و دست به سینه شد

لیام همونجوری خم شد تا برش داره و اسم زینو با تاکید صدا زد که باعث شد غرای اون موجود غرغرو بیشتر شه...

با دیدن شماره ی رئیسش رو صفحه ی گوشیش پوفی کشید و بلند شد و طرحارو که آماده کرده بودو برداشت و بی توجه به زین لباسشو پوشید و از در رفت بیرون...

زین چشماشو ریز کرد و با دلخوری از رو تخت بلند شد تا بره دنبال لیام...عروسکشو گرفت و از در رفت بیرون و وقتی لیامو دید که از تو آشپزخونه رفت بیرون خواست سمتش بره که صدای لیام قبلش اومد:
ل-خرابکاری نکن دیر میام کیتن

زین دستشو که باهاش عروسکو بغل کرده بودو عادی گذاشت و عروسک آویزون شد:
ز-اما... ددی

ل-هیس

گفت و رفت بیرون و با صدای بسته شدن در زینم پاهاشو با حرص رو زمین کوبید و رفت سمت اتاقش تا بازی کنه ولی وسط راه برگشت... کل روز بازی کنه؟ این چیزی بود که لیام میخواست پس انجامش نمیده...رفت سمت اشپزخونه و وسایلو یکی یکی در آورد...
:
:
:
با قدمای بلند سمت ماشینش رفت و عصبی بود... هیچ دلیلی نداشت که اون شرکت لعنتی طرحای تابستونشو رد کرده باشه....
باشه خودم قبول داشت که به اندازه ی قبلیا خوب نبودن...ولی تو این وضع شرکتشون؟
اگه وضع بدتر و بدتر میشد که حتما میشد چی؟ اون به زین هیچی نگفته بود از وضعیت حتی الان ...

گوشیشو گرفت و شماره ی لویی گرفت:
لو-لیام فاکر کدوم گوری هستی دو ساعته نشستن اینجا دارن برا من بهونه های کصشر میارن

همونطور که ماشینو روشن می‌کرد هوف کشید:
لی-لویی بخدا حوصله ی غرغرای تو یکی رو ندارم... بگو چه غلطی کنم

لویی اروم جوابشو داد:
لو-هیچ غلطی بیبی...در کمال آرامش بخواب...
بعد یهو داد زد
لو- اینجا نیستی تنها شانسمون که بخواد یه دفاع ی فاکی تو ازشون باشه هم نداریم...دارن میرن

لیام عصبی نفس عمیق کشید :
لی-بزار برن... کون لقشون

لو-آره کون لقشون... لیام میفهمی چی میگی؟بخدا اصلا شرکت واسه یه بهم برخوردن قرارداد دیگه جا نداره... من ندارم تو نداری اون تِد عوضی نداره.

لی-باشه بِرو باشه...من دارم میا...

لو-لیام رفتن چه گوهی به سر بزنم...

لیام با عصبانیت راهشو سمت خونه برگشت و داد زد:
لی-لویی من میرم خونه...بعدا بهت زنگ میزنم.

الان همه چی خراب شده بود و فقط به بیبی چشم طلاییش نیاز داشت که براش حرف بزنه یا بشینه رو پاش و لیام موهاشو بو کنه...

دم در خونه وایساد و سعی کرد نفس عمیق بکشه و تو عصبانیتش با زین کاری نداشته باشه...

دره خونه رو باز کرد... وقتی وسایل و اشپزخونه رو دید خواست داد بزنه از عصبانیت ولی وقتی کیتنشو دید که با ذوق نشسته رو کف اشپزخونه و داره توپ اسباب بازیشو از اون چیزی که با نی خودش درست کرده بود سر میده چیزی نگفت و فقط بی صدا نگاه کرد...

زین با ذوق و خنده ریز داشت توپ کوچیکشو از رو نی هایی که به کابینت چسبونده بود تا ظرف بزرگ آرد سر داد و وقتی افتاد تو ظرف، آرد کل کف دورشو گرفت و خنده ی زین هوا رفت ولی ادامه نداشت تا دست بزرگی از پشت گوششو کشید...

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

ووت یادتون نره^^🍭

LOVE, ®🧡

~Daddy's Kitten	✵Z.M✵ Where stories live. Discover now