با جیغ بلندی که حتما صدای کیتن خودش بود دوعید بیرون و وقتی زینو دید که تدی برشو محکم بغل کرده و داره میلرزه و با وحشت با پنجره زل زده رو دید سمتش دوعید و محکم بغلش کرد و زین زد زیره گریه:
ز-د.. ددی.... ا... اونجا...لیام همونجوری که تو بغلش بود بردتش بیرون و موهاشو بوسید و سعی کرد اون پیشی کوچولوی ترسیده رو آرومش کنه.
ل-اروم باش لاو.... هیچی نیست....
زین دستشو رو چشماش کشید و اشکاشو پس زد و با گریه گرفت
ز-چ... چرا.. خ.... خودم دیدملیام لباشو اروم بوسید و وقتی زین با لباسش چنگ زد محکم تر بغلش کرد
ل-تو بغل ددی ای لاو... هیچی واسه ترسیدن وجود نداره خب؟ مواظبتم کیتن کوچولو...صدای گریه ی زین کمتر شد و وقتی اروم تر گرفت سرشو بالا اورد و با چشمای خیسش با لیام نگاه کرد
ز-ولی بخدا بودلیام با مهربونی سرشو بوسید
ل-چی بود لاو؟زین اینور اونورو نگاه کرد و خودشو تو بغل لیام کشید بالاتر
ز-یه خون اشامدره گوشش گفت و لیام سر به نشونه ی تاسف تکون داد
ل-چندبار گفتم اونا وجود ندارنزین با لج و بغض تو بغلش تکون خورد
ز-دارن ددی دارن دارن... خودم دیدم... شنل سیاه تنش بودلیامه هوفی کشید و زینو تو بغلش جابجا کرد
ل-دیگه حق نداری هیچ فیلمی ببینی خب؟زین با بغض تو خودش جمع شد
ز-هیچ فیلمی؟لیام با جدیت سر تکون داد و مشتای کوچولوی زین رو سینش فرود اومدن
ز-ددیه بد... بد بدلیام اخم کرد و زین از کارش دست برنداشت و لیام دستای زینو محکم نگه داشت
ل-باید بخوابی کوچولوزین روشو اونور کرد و لیام هوفی کشید
ل-نمیخای که تو اتاقت بگم تنها بخوابیزین لرزید و سرشو برگردوند سمت لیام
ز-ن... نه دد.... بوشه... بخابیم...لیام لبخند زد و همونطور که بغلش بود بلندش کرد و زین پاهاشو دورش حلقه کرد... سمت اتاق خودش بردتش و گذاشتتش رو تخت و روش پتو کشید.
ب-بخاب لیتل... منم باید کارامو انجام بدمزین لبشو داد جلو
ز-پ... پس... من چی؟میترسم...ل-من تو اتاقم لاو... کنارت... تو بخواب
ز-ولی من بازم تا بغلم نکنی میترسم
با بغض گفت و لیام طاقت نیاورد
گوره بابای شرکت...طاقت دیدن اون چشمای طلایی رو تو این حالت نداشترفت زیره پتو و زین سرشو رو سینش گذاشت و بوش کرد.
زین خمیازه کشید
ز-ددی؟لیام چشماشو بست
ل-جانزین لبخند زد و بیشر بهش چسبید
ز-میتونم یکی از دوستامو دعوت کنم؟لیام چشماشو باز کرد و یه ابروشو بالا داد
ل-یکی از دوستات؟زین سر تکون داد و لیام با تردید جوابشو داد
ل-باشه اول بهم نشونش بده ایندفعهزین سر تکون داد تند تند و چشماشو بست لیام لبخند زد و سرشو بوسید و وقتی زین خوابش برد اروم جوری که بیدار نشه از رو تخت رفت پایین و برگه هاشو در اورد و برا خودش قهوه ریخت و مشغول طرح زدن شد.
~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
ووت یادتون نره^^🍭
LOVE, ®🧡