فلش بک دوسال پیش*
چند روز بعد*جیان همونطوری که میز صبحونه رو میچید با فلوریا همسرش حرف زد :
ج- به نظرت بهتر نیست که با هم یه جایی بریم؟ سفر؟ احساس میکنم باید زینو چندجای خوشگل ببریمفلوریا لبخند زد:
ف- توعم دوست داری مثل من ذوق زده شونشو ببینی آره؟جیان غر زد و فلوریا خندید
ج- اخه میدونی...ف- میدونم عزیزم...بعد این همه سال... اینکه ببینیم میتونیم یه نفرو که به عنوان بچمون گرفتیمش انقدر خوشحال کنیم خیلی قشنگه
ج- اره ولی... این فرق داره... ینی... زین فرق داره... با چیزای کوچولو خیلی ذوق میکنه و میدونی... زیادی کیوته
فلوریا خندید
ف- میدونم... زین خیلی خیلی فرق داره... دوست داشتنی ترین پسریه که تاحالا دیدمجیان سر تکون داد و وقتی یه موجود با موهای شلخته و لباس خوابش و دوتا عروسک تو دستش اومد پایین هردو سرشونو سمتش برگردوندن و لبخند زدن.
ج- چه عجب این خوابالو خودش بیدار شده
زین خمیازه کشید و فلوریا خندید و با ذوق رفت سمتش و دستشو گرفت و نشوندتش رو صندلی
ف- برات پنکیک درست کردم هانی... دوست داری؟جیان قبل اینکه زین جوابی بده حرف زد:
ج- مگه میشه پنکیکاتو دوست نداشتو چنگالشو برد تا یکیو برداره که فلوریا زد رو دستش:
ف- دستتو بکش... اول پسرمزین با شنیدن کلمه پسرم لبخند زد و با ذوق سرشو آورد بالا و به فلوریا نگاه کرد و محکم بغلش کرد و با بغض سرشو مالید به شونش:
ز- م.... من....فلوریا با نگرانی نگاش کرد:
ف- تو چی عزیزه دلم؟زین لبخند زد
ز- ممنونم... خیلی زیاد... برای همه چی... و اینکه من عاشق پنکیکمفلوریا با ذوق گونشو بوسید
ف- هی اینو نگو کیوتی... تشکر لازم نیست... خوشحالم دوسش داریآخرشو با ذوق بیشتری گفت و زین با خودش فکر کرد فلوریا دقیقا مادریه که تو فکرش بود همیشه... به همین مهربونی... به همین زیبایی... به همین فرشته ای...
جیان غر زد
ج- حالا گل پسرتون خوششون اومده میشه من بگیرم ؟ف- نوچ... بزار بگیره اول
گفت و سره جاش نشست با جدیتزین خندید و چنگالشو سمت پنکیکا برد و دوتا ازشو گرفت و تو بشقاب جیان گذاشت و آخرش یه لبخند مهربون و کیوت بهش زد و جیان وقتی لپشو کشید با ذوق براش بوس فرستاد.
فلوریا بلند خندید
ف- باشه ولی من قرار نیست حسودی نکنما...منو بیشتر از جیان دوست داشته باش خب؟زین ریز خندید و جیان شروع به صحبت کرد
ج- اون کالجی که اون روز بهت نشون دادم قراره فردا ثبت نامت کنم خوبه هانی ؟