Part THIRTEEN

2.9K 315 200
                                    

*فلش بک دو سال پیش*

وقتی اتاقشو دید تقریبا داشت شاخ در می‌آورد... قبلا دو سه بار به خونه اومده بود تا ببینه ولی واقعا توقع همچین چیزیو نداشت...

همه چی سفید و رنگ مورد علاقش بود... دیوار و رو تختی و خوده تخت و وسایل...

کلی لباس کیوت فقط برای خواب توی کمد چیده شده بود و زین میتونست برا تک تک قلبا و عروسکهای روی اون لباسا جون بده.

کلی بوم کوچیک و بزرگ و وسایل نقاشی روی میز بود و زین فقط اون لحظه دلش میخاست اون همه وسایلو بغل کنه و جیغ بزنه...

همه چیز همونطوری که زین میخاست و همیشه آرزوی داشتنشو داشت بود.
با ذوق پرید رو تختش و بی توجه به زن و مردی که با تعجب و خنده نگاهش میکردن رو تختش جابجا شد با ذوق و جیغ زد :
"عاشقشم"

جیان خندید و سرشو با خنده به نشونه ی تاسف به پسر ذوق زده ی رو به روش تکون داد و فلوریا از اینکه تونسته بود اونقدر اون فرشته رو خوشحال کنن بغض کرده بود.

وقتی زین اروم تر شد جیان با لبخند سمتش رفت
ج-خب زینی کوچولو امشب مهمون داریم

ز-کیه کیه
زین تند تند با ذوق گفت و فلوریا خندید

ف-برادر جیانه هانی... اسمش لیامه

زین ریز خندید و سر تکون داد
عمو لیام....
منتظر یه مرد مسن با موهای جو گندمی و لبخند مهربون موند...
:
:
:
:
:

با دیدن مرد روبروش نفسش برید... این عمو لیام بود یا مستر فاکینگ هات که باید روش کراش زد و زین نمیتونه مث احمقا نگاش نکنه پین؟

چندتا نفس عمیق کشید....یه طرف ذهنش میگفت  اروم باش زینی... عموته... عمو...

یه طرف دیگشم میگفت اصلا وقتی به جیان نمیگه بابا اینم عموش نیست...

و دوباره اون طرف مغزش هشدار میداد که ابن دلیل نمیشه که اونو جای ددیت تصور کنی و مثل کسایی که تاحالا آدم ندیدن زل بزنی به بدبخت...

حدود نیم ساعت بود که لیام برا دیدن زین و آشنایی اومده بود و یه سلام و احوال پرسی کوتاه کل مکالمشون بود و انگار حرف کم آورده بودن.

پس لیام شروع به حرف زدن با پسر چشم عسلیه خوشگل جلوش زد:
ل-خب.... عام....میخای درباره فلوریا و جیان یکم بدونی؟

زین که از شنیدن صدای دوباره لیام خوشحال شده بود تند تند سر تکون داد و لیام یکم تو جاش جابجا شد و ادامه داد:
ل-خب ببین... فلوریا همونقدر که مهربونه و محبت میکنه و روحیه لطیفی داره و همیشه بهت گوش میده همونقدرم ممکنه از هر حرفت زود ناراحت شه و واقعا دلش بشکنه پس حواست ب این با...

زین تند تند سر تکون داد و با دقت و چشای درشتش به لیام زل زده بود و لیام وسط حرفش وایساد و با لبخند نگاش کرد.

زین دستشو کشید رو گردنش:
ز-عا...عام چیشد؟

لیام با همون لبخندش جوابشو داد:
ل-هیچی تو فقط خیلی بامزه ای

زین لبشو با خجالت گاز گرفت و ممنونی زیره لب گفت که مطمئن نبود لیام شنیده باشتش.

لیام چشاشو به نشونه ی خاهش میکنم رو هم چند ثانیه نگه داشت و بعد باز کرد و رو کرد بهش و ادامه داد
ل-خب داشتم میگفتم... حواست به این باشه... جیان هم خیلی مامان بازی در میاره

با خنده آخر حرفشو گفت و زینم به خنده ی خوشگلش نگاه کرد و با خنده ریز گفت
ز-ینی چی؟

ل-خب ینی اینکه... خب ببین... از من خیلی بزرگ تر بود و مواظبم بود همیشه چون مامانمون هم تقریبا وقتی من نوزاد بودم فوت کرد

ز-اوه من.. من متاسفم
زین تند تند گفت و لیام لبخند زد و لپشو کشید

ل-مرسی کوچولو... داشتم میگفتم... چون مامانمون نبود... اون خیلی شبیه مامانا رفتار می‌کرد باهام... مثلا... خب... به مسواک شبتم گیر میده و ساعت بلند شدنت... حتی الان که خرس گنده شدم.

با خنده گفت و زین ریز ریز خندید و قیافه کیوتشو بیشتر به رخ لیام کشید

ل-و خب... آشپزی و ظرف شستنم با اونه تو خونتون... عادت کن
با خنده گفت و زین سر تکون داد

ل-و عام... اصلی ترین چیز... فلوریا و جیان خیلی برا بچه دار شدن سعی کردن و هیچی نتیجه نداد... ینی... آرزوی مادر و پدر شدن از سال دوم ازدواجشون باهاشون بود... تلاشاشون که دیگه به نتیجه نرسید... از سنشون گذشت... فلوریا یه مدت شدید افسرده بود و نمیتونستن بچه به سرپرستی بگیرن... و خب... واسه همین... تورو گرفتن چون نیاز نیست مث نوزاد وقت و حوصله ی زیادی بزارن... منظورمو بد نگیر... اونا خیلی مهربونن و توجه میکنن فقط دلیل اینکه یه بچه کوچیکتر نگرفتنو گفتم.

زین با دقت گوش داد و تند تند سر تکون داد
ز-چشم... میفهمم

لیام لبخند زد و به عروسکای خرگوشی که زین پشتش قائم کرده بود نگاه کرد و اروم خندید.
ل-که البته فک میکنم که اشتباهی اوردنت

زین با تعجب نگاش کرد و بعد رد نگاهشو گرفت و وقتی به عروسکا رسید گونه هاش رنگ گرفتن و بیشتر پنهونشون کرد.
ز-هعی... من.... من

لیام خندید و اون موجود ریزه میزه رو تو بغلش کشید و زین با تعجب نگاش کرد و وقتی نزدیک لیام میشد یه حس خاصی می‌گرفت و هم نسبت به این حسش احساسات خوب داشت هم بد.

لیام زینو نشوند رو پاش و باعث بیشتر تحریک شدن احساساتش شد... حس ضربان قلبش بالا رفته و کل رگاش با سرعت دارن خونو سمت گونه های برجستش میفرستن.

لیام روی گونه های خوشگل پسرو بوسید و یکی از عروسکاشو گرفت و و گوشاشو به گوشای عروسک تو دست زین مالوند
ل-میای بازی کنیم؟

با لحن نازک تر و از طرف عروسک گفت و زین خنده ی بلند و از ته دل و قشنگی کرد و بعد با ذوق رو پای لیام تکون خورد و عروسک خودشو تکون داد.
ز- معلومه معلومه

با ذوق گفت و لیام خندید و با هم مشغول شدن.

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

ووت و کامنت یادتون نره^^🍭

LOVE, ®🧡

~Daddy's Kitten	✵Z.M✵ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora