سالام=>
بگین پارتا کوتاهِ اون تییییزیو میکشم رو لپتون🔪
بریم🤨😌~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
کاراش که تو شرکت تموم شد سوار ماشینش شد و سمت مدرسه ی زین روند.
زینو دید که با یه پسری که تقریبا از خودش یمن بلندتره داره صحبت میکنه و با ذوق میخنده... رفت جلوتر و پشتش وایساد ولی زین متوجهش نشد.
ز-اره تامی...اونقدر صداش بل....ولی تام نگاهشو به لیام که پشت سرش بود داد و لیامو از نظر گذروند و سعی کرد بیشتر نگاش نکنه... لیام سرفه کرد تا توجه زینو جلب کنه و زین یهو چرخید سمتش و وقتی دیدتش چشماش با ذوق گرد شد
ز-ددییییییبا ذوق پرید بغلش و لیام با حالت هول دستشو رو دهن اون پسر گذاشت
ل-هیس زین هیسبا نگرانی گفت و امیدوار بود کسی نشنوه که چی صداش کرده.... اگه از رابطشون و اختلاف سنیشون با خبر میشدن خیلی دردسر میشد برا لیام.
زین با چشمای مظلومش نگاش کرد و وقتی لیام دستاشو برداشت از رو لباش لباشو داد جلو و مظلوم ترین حالتشو گرفت که لیام آرزو میکرد کاش دستشو برنمیداشت.
دو طرف لبای زینو با یه دستش گرفت و محکم لباشو بوسید.
ل-آرومتر کیوتیزین با ذوق دستشو گذاشت رو دهنش و ریز خندید
بعد رفت سمت تام و بازوشو تو دستش گرفت
ز-ددی این تامیه ... دوست منت-خوشبختم
با لبخند گفت و لیامم متقابلاً لبخند تحویلش دادل-میخاد با ما بیاد درسته؟
زین تند تند سر تکون داد و دست تامو کشید سمت ماشین و درو براش باز کرد و تو جاش پریدز-بشین دیگه بشین بشین
تام خندید و سر تکون دادت-باشه زین اروم باش...
با خنده گفت و نشست و زینم کنارش نشستلیامم پشت رول نشست و از اینه به زین نگاه کرد که چقد خوشحال بود و ذوق داشت و براش خوشحال بود ولی وقتی زین سرشو به بازوی تام میمالید یا با ناز تامی صداش میزد باعث میشد در حد فاک حسودی کنه با اینکه میدونست اون بچه گربه هیچکسو با خودش عوض نمیکنه و چقد دوسش داره.
وقتی رسیدن درو براشون باز کرد و پیاده شدن زین با ذوق دست تام گرفت و پیادش کرد و بعد اینکه لیام دره خونه ام باز کرد رفتن داخل و کشیدتش تو اتاقش و اون پسرم فقط دنبالش رفت و خندید.
لیام پوفی کشید و بعد اینکه رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد.... پیتزای سرده تو یخچالو در اورد و جلو تی وی نشست و مشغول خوردن و فوتبال دیدن شد.
:
:
:زین تامو نشوند رو تختش و تام با اینکه از وضعیت رابطه ی زین و لیام خبر داشت و حدس میزد اتاقش چجوری باشه داشت از تعجب شاخ در می آورد.
به عروسکای زین نگاه کرد و فقط تعجب کرده بود... اون یه پسره معمولیه هیفده ساله بود و اینا براش عجیب بودن ولی تو نگاهش تمسخر نبود چون با زین حرف زده بود....حتی دربارش تحقیق کرده بود... کاملا درکش میکرد و بدون آگاهی دوستیشو با زین شروع نکرده بود...
میدونست حتی سوال کوچیکم دربارشون ممکنه زینو ناراحت کنه و تحمل اشکای اون پسرو نداشت و فقط باهاش همراهی کرد و سعی کرد مث خودش رفتار کنه تا زین احساس راحتی بیشتری کنه.
خرگوشایی که کنار تخت زین بودنو برداشت و با لبخند سمتش برگشت که زین با اخم از دستش کشیدشون و پسر بدبخت با تعجب نگاش کرد و کلی جا خورد و همینطور خورد تو ذوقش.
ت-ع... عام... چیشد؟زین با اخم گوشای عروسکاشو نوازش کرد.
ز-هیچکی جز من و ددیم حق نداره به زینا و زازا دست بزنهتام چشم غره ای رفت و زیرلب باشه ای گفت
ت-خب... دست نمیزنم... دیگه چیکار کنیم؟زین همونطور که عروسکاشو بغل کرده بود لبشو خیس کرد و با خودش فک کرد و بعد آهایی گفت و ادامه داد:
ز-میخای یه چیز ترسناک بشنوی؟تام خندید و سر تکون داد و زین بهش نزدیک تر شد و صداشو آورد پایین.
ز-یه خون آشام پشت پنجره ی اتاقم زندگی میکنهتام بلند زد زیره خنده و اخمای زین تو هم رفت بعد تام خودشو جمع کرد و با پوکری بهش زل زد.
ت- چی میگی بچه خون آشام چیه؟زین اخم کرد و حالت قهر روشو کرد اونور و تام بهش چشم غره رفت.
ت- من که ددیت نیستم نازتو بکشم زین.. قهر نکنزین همونجوری که پشتش بود اداشو در اورد و با عروسکاش ور رفت.
تام یه چشم غره دیگه (چشات چپ شد) به اون موجود تخس رفت و از پشت دستاشو دورش حلقه کرد
ت-اشکال نداره تو و عروسکاتو بغل کنم کوچولو ؟زین با ذوق برگشت سمتش و اون کیتن که عاشق بغل بود بی هیچ حرفی تند تند سر به نشونه ی منفی تکون تخت و تام خندید و محکم بغلش کرد.
ز- شاید باهات دوست شن... اول اسماشونو یاد بگیر.
تام زینو از خودش فاصله داد و اروم خندید
ت- اسماشون چیه؟زین عروسک نارنجیو گرفت سمتش
ز-این زازاعهو اون یکیو بلند کرد و گفت
ز-اینم زیناتام با خنده سر تکون داد
ت-باشه کوچولو... اسمای قشنگینزین با ذوق سر تکون داد و دادتشون بغلش و اون پسر با تعجب نگاش کرد.
زین لبشو داد جلو
ز- باهات رفیق شدن خب دوست دارن... چرا اونجوری نیگام میکنی.~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
ووت و کامنت یادتون نره کعععلکا^^🍭
(با لحن مازیار)LOVE, ®🧡