صبح بلند شد و با قیافه خندون لیام بالا سرش مواجه شد
ل-دیدی بدون پستونک خوابیدی؟
با خنده گفت و زین جیغ زدز-ددی.... امروز مدرسه دارم...
لیام خندید و سر تکون داد
ل-میدونم لاو... دیرت نشدهزین هوفی کشید و نشست رو تخت و چشماشو مالید
دستاشو باز کرد تا لیام بغلش کنه و لیام زیره بازوهاشو گرفت و بلندش کرد و بعد تو بغلش گرفت و زین سرشو رو شونه هاش گذاشت....اون بچه گربه زیادی بغلی بود و مطمئن هم بود که هرکسی که پیشش بودو بغل میکرد اگه به بغل احتیاج داشت... به کیوتیش خندید ولی حسودی هم کرد...دوست نداشت هیچوقت این اتفاق بیوفته...
ل-خوب خوابیدی ؟
همونجوری که سمت دره دستشویی میبردتش پرسید و زین غر زد
ز-اصلاگذاشتتش پایین
ل-چرا کوچولو؟لبای زین لرزیدن
ز-دعوام نمکنی؟لیام شونه بالا انداخت
ل-بستگی داره کیتنزین هوفی کشید و ادامه داد
ز-خ... خب.... باز.... خواب دیدم... کابوسلیام موهاشو بوسید
ل-چرا دعوات کنم کوچولو... برو مسواکتو بزن تا صبحانه رو برات آماده کنم خب؟زین با ذوق سر تکون داد و سمت دستشویی رفت و درشو باز کرد...
لیام براش پنکیک که صبحونه مورد علاقش بودو درست کرد و کنارش هم براش شیر گذاشت.
وقتایی که میخاست بره مدرسه باهاش بزرگونه تر رفتار میکرد تا زیاد تو مود بیبی بودنش نباشه و براش دردسر نشه... مثلا روزای دیگه رو پاش مینشت و لیام با شیشه شیرش بهش شیر میداد یا با ظرف شیرش که اسمش روش نوشته بود شیر میخورد.
صدای در دستشویی که اومد فهمید زین کارش تموم شده... سمت لیام رفت و همونطور که چشماش پف کرده بود برای کم خوابیدن خمیازه کشید و رو پای لیام نشست.
لیام نوک دماغشو اروم بوسید
ل-هنوز خوابت میاد؟زین با غر سر تکون داد و لیام خندید و زین محکم تر بغلش کرد
ز-نمخام برم ددی... نمخام نمخاملیام چنگالشو تو پنکیک زد و یه لقمه ی کوچیکو سمت دهن زین برد
ل-بخورش کوچولو لج نکن... مگه نمیخای دوستتو ببینم که بیاد اینجا؟زین خواب از سرش پرید و تند تند سر تکون داد و لیام خندید و گونشو بوسید و چنگالو سمت دهن زین برد و زین اونو تو دهنش برد.
:
:
بعد تموم شدن صبحانه لیام زینو رسوند و خودش سمت شرکت رفت و با دیدن لویی که هری رو پاش بود یا قیافه وتف نگاشون کرد
لی-چیکار میکنینلو-سلام؟
لیام چشم غره رفت
لی-مثلا سلام... چیکار میکنین اینجالویی بی شعوری زیر لب گفت و هری سرشو تو سینش قایم کرد
لو-جفتک ننداز خب اینجا اتاق منم هستلی-باشه باشه... هری کوچولو چرا اومدی اینجا ؟
هری از لقبش لبخند زد و برگشت سمت لیام
ه-سلام...لو-حوصلش سر رفته بود زینم که نیست پیش اون باشه... گفتم با من بیاد امروزو
هری در تاییدش سر تکون داد و لیام شونه بالا انداخت
لی-به هر حال زین امروز احتمالا دوستشو میاره اگه میخای بیا پیششونهری به لویی نگاه کرد که ببینه اجازه میده و وقتی لویی چشاشو باز و بسته کرد با ذوق تو جاش پرید
ه-باشه باشهلیام خندید
لی-به لویی زنگ میزنم هروقت اومده-مرسی
هری با ذوق گفت و گونه ی لوییو محکم بوسید و لویی خندید~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
ووت یادتون نره^^🍭
LOVE, ®🧡