Part TWELVE

3.3K 321 191
                                    


سیلام

______________________
( _____Recycle Bin_____)
|                                       |
|                                       |
|                                       |
|                                       |
|                🔪                  |
|                                       |
|                                       |
|______________________|

اون تییییزیو انداختم سطل اشغال😌
(سافت شدم)

اما...
ازین خبرا نی
با تیزی جدید وارد شدم😎

این تیییزی((🗡️))

میخام این تییییزیو بکشم رو پشماتون

خب... یه چند پارتی قراره فلش بک 2 سال پیش باشه...

بریم🗡️؟

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

لباساشو آروم تا کرد و توی چمدون گذاشت... یه قطره اشک از چشماش روی شلوارش ریخت و با دست چشماشو پاک کرد تا دیدش تار نشه.

ولی دلیل اصلیش این بود که میدونست اگه خودشم گریه کنه فقط خداحافظی رو برای بچه های دیگه سخت میکنه.

با خودش میگفت فقط کافی بود بزارن 3 سال دیگه تو این پرورشگاه بمونه تا بتونه خودش برا خودش از این به بعد تصمیم بگیره... اخه برا چی باید پسره 15 ساله رو با سرپرستی بگیرن...اصلا چرا تا الان نگرفتن تا انقد به دوستاش وابسته نشه.

از اون طرف هم میگفت اینجوری یه پشتیوانه ی مالی داره... میتونه تو یه کالج خیلی خوب درس بخونه... میتونه اتاق جدای خودشو داشته باشه...

تو فکراش بود که صدای در حواسشو پرت کرد...
دختر کوچولو همونطوری که عروسک خرگوشش دستش بود و لایه اشک چشمای سبزشو پوشونده بود سمتش اومد و رفت و پاشو محکم بغل کرد.

زین لبخند تلخ زد و دو طرف بازوشو گرفت و بغلش نشوند و خودشم نشست رو تختش:
ز- چرا بغض کردی کوچولو؟

بانی کوچولو اروم فین فین کرد و جوابشو داد:
ب-ن... نمیخام... ز.. زینی بره

زین اروم لبخند زد و موهاشو بوسید
ز- من میام پیشت خوشگله

ب- قول؟

ز- قول قول

محکمتر زینو بغل کرد و زین خندید
ز- گریه نکن دیگه

ب- زینی عروسک دوست داره نه؟

زین با ذوق سر تکون داد و دختر با دستای کوچولوش عروسکشو گرفت سمتش
ب- پس این مال زینی که همیشه منو یادش باشه

زین بغض کرد و عروسکو گرفت
ز- واقعا مال منه؟

سر تکون داد و زین با لبخند نگاش کرد و بانی رو بیشتر تو بغلش فشرد
ز- اسمش چیه؟

ب- اسمش زیناعه.... میخاستم شبیه تو باشه... اخه تو خیلی نرم و مهربونی... دوست دارم

زین محکم تر بغلش کرد و با ذوق جیغ زد
انداختتش رو تخت و قلقلکش داد و بانی هم جیغ میزد و میخندید.

یکی از کارکنا اومد و گفت که وقت رفتنه و زینم پیشونی دخترو بوسید و چمدونشو گرفت و برا آخرین بار موهاشو بو کرد و رفت بیرون.

با دیدن چهره ی پین و زنش لبخند بی جونی بهشون زد... اونا زوج مهربونی بودن.... قرار نبود باهاشون بد رفتاری کنه... ولی امروز فرق داشت... واقعا ترک اونجا بعد این همه سال انگار براش سخت ترین کار جهان بود.

چمدونشو دست جیان یا همون آقای پین داد... کسی که قرار بود به عنوان پدرش باشه و زین گفته بود نمیتونه بابا یا چیز دیگه صداش کنه... و اونم گفته بود میتونه اسمشو بگه...

فلوریا زنش سمت زین رفت و با لبخند به چهره ی غم زده ی زین نگاه کرد و دستشو رو دستاش کشید:
ف- اروم باش زین کوچولو... قرار نیست از کسی جدا شی ... تو هروقت دلت بخاد میتونی بیای اینجا.... و مطمئن باش قراره اونجا هم بهمون خوش بگذره

گفت و آخر جملش لپ زینو کشید که زین اخم ریز کرد و لبشو داد جلو و لپشو مالید و باعث شد فلوریا خندشو بخوره و به واکنش اون موجود کیوت نخنده.

درو براش باز کرد و زین برای آخرین بار نگاهشو به محوطه داد و زیرلب چیزیو دره گوش خرگوش بانی زمزمه کرد و فلوریا رفت جلو پیش همسرش نشست

وقتی زین میخاست بشینه یه صدای دخترونه ی جیغ مانندی صداش کرد که هی نزدیک تر میشد:
ب- زین.... زینی.... و... وایسا... وایسا

دختر کوچولو همونجوری که میدوعید میگفت و دستاشو باز کرد و زین بغلش کرد با تعجب :
ز-بانی ما خدافز..... اوه خدای من بتی تویی؟

فهمید خاهر دو قلوی اون دختره و محکم بغلش کرد
دختر کوچولو همونجوری که چشماشو می‌مالید گفت
ب-م... من خواب موندم زینی...

زین موهاشو بوسید
ز-باشه کیوتی... باشه... من الان باید برم ولی دوباره بهت سر میزنم خب؟ قول

دختر کوچولو سر تکون داد و عروسک خرگوشش که مثل اونی بود که خواهرش به زین داده بود رو داد به زین:
ب- بیا زینی.... اینم مال تو که منم یادت باشه

زین محکم موهاشو بوسید
ز- دوست دارم کوچولو... این خیلی خوشگله

گفت و دخترو گذاشت رو زمین و براش دست تکون داد و همونجوری که عروسکا بغلش بودن سوار ماشین شد و درو بست و شیشه رو پایین داد تا یکم هوا بخوره...

جیان ماشینو روشن کرد و راه افتاد و هنوز مسافت زیادی نرفته بودن که صدای جیغ دختربچه از پشت سر اومد :
ب- اسمش زازاعه... زازا

با جیغ گفت که زین بشنوه و زین با بغض لبخند زد و نگاهش به عروسکا داد
ز_ زینا و زازا

زیره لب گفت و محکمتر بغلشون کرد

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

ووت و کامنت یادتون نره^^🍭

LOVE, ®🧡

~Daddy's Kitten	✵Z.M✵ Where stories live. Discover now