"لئو...به نظرت چیکار کنم تا دلشو به دست بیارم؟"
روی شکم روی تختش دراز کشیده بود، لئو رو توی بغلش گرفته بود سرشو به بدن لئو تکیه داده بود
لئو هیچ جوابی نداد
"پسر!..الان باید باباتو راهنمایی کنی!..من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم!"
لئو پارس کرد
چانگ کیون دستشو روی سر لئو کشید:
"خودت میدونی که روم نمیشه برم تو چشماش زل بزنم بگم عاشقشم!..."
کمی مکث کرد:
"لئو من احمقم؟ لئو...تقصیر من نبود که عاشقش شدم...خودم میدونم ممکنه فکر کنه من بی جنبم و جنبه ی مهربونی هاشو نداشتم و سریع از یه رابطه هیونگ دونسنگی رسیدن به عاشق شدن..."
نفس عمیقی کشید
"دست من نبود...من...من واقعا حالم پیشش خوبه...وقتی پیششم میتونم گاردمو پایین بیارم...خجالتمو کنار بذارم...درواقع میخوام بگم که من پیش اون دقیقا خودمم و اون اولین ادمیه که این حسو به من داده!"
لئو پارس کرد
چانگ کیون کمی سرشو بالا گرفت و به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد:
"اوه...هیونگ ها کم کم میرسن...من دارم استرس میگیرم لئوووو..."
به سرعت روی تخت نشست و لئو رو بلند کرد و روبه روی خودش گرفت:
"شونو هیونگ...شونو هیونگ بهم گفت امروز حتما سر تمرین حاضر باشم ولی من چون ذهنم درگیر بود نرفتم...خیلی عصبانی میشه...اون الان عصبانیه....لئووووو"
لئو کمی دست و پا زد و خودشو از بین دستای چانگ کیون ازاد کرد
از روی تخت پایین پرید و با رفتن سمت ظرف غذاش شروع کرد به غذا خوردن
چانگ کیون کمی فکر کرد:
"غذا؟...شونو هیونگ عاشق غذاس!...ارههه...اگه واسش غذا بخرم دعوام نمیکنه تازه میتونم با جوهانی هم حرف بزنم!...لئوووو...بابا عاشقتهه...تو بهترینییی!"
از روی تختش به سرعت بلند شد و به به سمت کمد خیز برداشت
هودی طوسی گشادش رو پوشید و کلاهشو روی سرش انداخت
ماسکش رو از کشوی میز برداشت و با برداشتن کلید،کیف پول و گوشیش با قدم های بلند از خوابگاه خارج شد
قدم هاش رو بلند برمیداشت
وونهو چند روز قبل درمورد فست فودی جدیدی که نزدیکی خوابگاه باز شده بود صحبت کرده بود...و امیدوار بود که باز باشه
از دور تابلوی فست فودی رو دید:
"هووف...خداروشکر!"
قدم هاشو بلند برمیداشت و اخرای راه رو با دو طی کرد
وارد فست فودی شد و بدون در اوردن ماسکش پیتزاهای مورد علاقه ی هیونگ ها رو سفارش داد
بعد از سفارش دادن به دیوار تکیه داد و با پای راستش روی زمین ضرب گرفت
و شروع کرد به فکر کردن
" نمیخوام وقت رو از دست بدم...دلم میخواد زودتر بهش بگم چقدر دوستش دارم...من مطمئنم که حسم درسته....ولی نکنه هیونگ فکر کنه من جوگیر شدم؟..مثلا چون بی جنبم مهربونی هاشو اشتباه متوجه شدم و یا پامو از حدم فراتر گذاشتم؟...نه...من میدونم هیونگ با همه انقدر مهربون و صمیمیه و احساسات من ربطی به این نداره و جوهانی هم میدونه که من کنارش خیلی راحتم...این دوست داشتنم رو توجیه و تایید میکنه...یعنی...امیدوارم که بکنه..."
نفسشو محکم بیرون داد
چند دقیقه بعد صدایی که شماره سفارشش رو اعلام میکرد به گوشش خورد
کلاه هودیش رو جلوتر کشید و سریع جعبه های پیتزا رو برداشت و از فست فودی خارج شد
نمیتونست به ساعت نگاه کنه و امیدوار بود هیونگ هاش نرسیده باشن
بعد از رسیدن به خوابگاه و چرخوندن کلید توی در...متوجه شد تو همین چند دقیقه ی نبودش اعضا به خوابگاه برگشتن
با قدم های نرم و بی صدا وارد خوابگاه شد
قصد داشت بدون جلب توجه جعبه هارو روی اوپن بذاره و به اتاقش پناه ببره
به محض رد کردن راهروی کوتاه ورودی خوابگاه و پا گذاشتن به سالن با کی هیونی که روی کاناپه دست به سینه نشسته بود و نگاهش میکرد مواجه شد
چانگکیون دستپاچه لبخند زد:
"سلام هیونگ...کی...برگشتین؟..."
کی هیون به جعبه های تو دست چانگ کیون اشاره کرد:
"اونارو...بذار رو اوپن...و بعد بیا تو اتاقت!..."
و به محض تموم شدن جملش بلند شد و از پله ها بالا رفت
چانگ کیون سریع جعبه هارو روی اوپن گذاشت
کی هیون آدم ترسناکی نبود ولی برای چانگ کیون احترام خاصی داشت
درواقع هیچ وقت دلش نمیخواست کی هیون رو از خودش ناامید کنه...هرچند که اوایل رابطه ی افتضاحی داشتن
با قدم های شمرده و نرم از پله ها بالا میرفت
به خاطر خوب پیش رفتن فروش آلبوم قبلیشون و با تشکر از فن های عزیزشون کمپانی چند ماهی بود که خوابگاهشون رو عوض کرده بود
درحالی که تو خوابگاه قبلی تو هر اتاق دو نفرشون زندگی میکردن...اینجا هرکدوم یه اتاق جدا داشتن...درسته که اتاق های خیلی بزرگی نبودن ولی چانگ کیون میتونست ساعت های زیادی رو به تنهایی و در آرامش سپری کنه...
یه ساختمون بزرگ دوبلکس که طبقه اولش 3 تا اتاق داشت که هیونگ لاین یعنی شونو،وونهو و مین هیوک واسه خودشون برداشته بودن و آشپزخونه و سالن بزرگی که چانگ کیون خیلی کم اونجا وقت میگذروند و طبقه دومی که 4تا اتاق داشت و با کی هیون،هیونگ وون و جوهان بین خودشون تقسیمش کرده بودن
اتاق بزرگ تر رو کی هیون برداشته بود
اتاق های جوهان و هیونگ وون تقریبا هم اندازه بودن و کوچیکترین اتاق هم به چانگکیون رسیده بود
هرچند مزیت دیگه ای داشت..پنجره!...و چانگکیون واقعا عاشق اون پنجره بود
با رسیدن به در اتاقش نفس عمیقی کشید
و در رو باز کرد
کی هیون پشت پنجره ایستاده بود و لئو روی تخت چانگکیون دراز کشیده بود و به کی هیون نگاه میکرد
با باز شدن در به سمت در برگشت و حالا برخلاف چند دقیقه قبلش داشت لبخند میزد
این از ویژگی های عجیب کی هیون بود...همه فکر میکردن اون یه آدم تقریبا جدی و بی اعصابه و در ظاهر هم همین بود
ولی تقریبا هردفعه تنها میشدن اون مهربون ترین رفتار رو بین هیونگ ها با چانگ کیون داشت
چانگ کیون وسط اتاق ایستاد:
"جانم هیونگ؟"
کی هیون کمی چشم هاشو به این ور و اون ور چرخوند:
"اه...نمیدونم چجوری باید شروع کنم؟..."
چانگ کیون استرس گرفت:
"هیونگ..چیزی شده؟..."
کی هیون کمی از پنجره فاصله گرفت و به دیوار تکیه داد:
"امروز...ما تمرین رقص جدید رو شروع کردیم..و تا جایی که میدونم شونو هیونگ بهت گفته بود حتما حضور داشته باشی؟"
چانگ کیون که فکر میکرد شونو هیونگ قراره دعواش کنه کمی دستپاچه شد...نمیتونست دلیلی برای کی هیون بیاره که قانعش کنه
اوه راستش...هیونگ..من..."
کی هیون به چشم های چانگ کیون نگاه کرد:
"حالت خوب نیست مکنه؟"
چانگ کیون با کمی من من پرسید:
"حالم؟..."
کی هیون سرشو تکون داد:
"درسته..حالت خوب نیست...شک کرده بودم...شونو هیونگ هم متوجه شده...ولی از اون جایی که خجالت میکشید بیاد ازت بپرسه و فکر میکرد ممکنه ناراحت بشی اگه ازت بپرسه...تصمیم گرفتم خودم ازت بپرسم.."
چانگ کیون دست چپشو روی موهاش کشید:
"اوه..شونوهیونگ حواسش به من هست؟..."
کی هیون لبخند پررنگی زد:
"همه حواسشون به تو هست مکنه...فقط میترسن از اینکه زیادی نزدیکت بشن ناراحت بشی!..."
چانگ کیون حرکت دستشو متوقف کرد:
"ولی تو داری ازم میپرسی!"
کی هیون تکیشو از دیوار گرفت و دو قدم بلند به سمت چانگ کیون برداشت:
"چون من مثل اونا فکر نمیکنم!....حالا هم میخوام بدونم من میتونم کاری واسه ی بهتر شدن حالت انجام بدم؟"
چانگ کیون سرشو به چپ و راست تکون داد:
"نه...خودم باید خوب بشم!..."
کی هیون بی درنگ پرسید:
"یا باید به جوهان بگم حالتو خوب کنه؟"
چانگ کیون برای لحظه ای چشم هاش گرد شد ولی بلافاصله به خودش اومد:
"هاه؟"
کی هیون که کاملا حواسش به ری اکشن چانگ کیون بود شروع کرد به خندیدن:
چانگکیون دستشو روی صورتش کشید
کی هیون دو تا دستشو روی شونه های چانگکیون گذاشت و کمی فشار داد:
"من طرف توام!...شونو هم طرف توعه..منظورم اینکه اگه به کمکی احتیاج داشتی میتونی به ما بگی و ما کمکت میکنیم!"
چانگکیون سرشو اروم تکون داد و کی هیون از اتاق بیرون رفت.
چانگ کیون خودشو روی تخت انداخت و لئو روی شکمش نشست.***
شونو روی تختش و روی شکمش دراز کشیده بود و با گوشیش توی فن کافه میرخید و کامنت های مونببه هارو میخوند
صدای تقه در اتاقش بلند شد:
"بیا تو"
با صدای باز و بسته شدن در سرشو به عقب چرخوند و متوجه حضور کی هیون شد
گوشیش رو روی تخت گذاشت و روی کمرش دراز کشید
کی هیون به سمت تخت رفت و خودشو روی شکمش روی تخت و تقریبا تو بغل شونو انداخت
شونو دستشو بین موهای پشت سر کی هیون کشید و چند دقیقه تو سکوت گذشت
" اون واقعا عاشق جوهان شده..."
شونو بالافاصله جواب داد:
"پس چرا ناراحته؟"
کی هیون سرشو به کتف شونو بیشتر چسبوند :
"خجالت میکشه..حتی وقتی بهش گفتم تو هم میدونی رنگش پرید...دیگه فرض کن بخواد به جوهان بگه چه شکلی میشه...و مطمئنن میترسه..."
شونو متعجب پرسید:
"چرا باید بترسه؟"
کی هیون مشتشو به آرومی به سینه ی شونو زد:
"منم وقتی میخواستم اعتراف کنم کلی ترسیده بودم...تو نمیفهمی...چقدر فکر پس زده شدن ترسناکه!"
فضای بینشون دوباره تو سکوت فرو رفت
بعد از چند دقیقه کی هیون با تکیه دادن دستاش به تخت تلاش کرد از روی تخت بلند شه
شونو با حلقه کردن دستش دور کمر کی هیون دوباره تو بغل خودش کشیدش:
"امشب رو اینجا بمون"
کی هیون :
"فردا باید تمرین کنیم!"
شونو دستشو پشت کمر کی هیون کشید:
"واسه همین باید خوب بخوابیم...منم وقتی تو بغلمی خوب میخوابم اینو میدونی!"
کی هیون نفس عمیقی کشید
"عا...راستی!..
چانگکیونی پیتزا خریده...فکر کنم میخواسته معذرت خواهی کنه..!
پاشو!
اگه بمونن فکر میکنه هنوز از دستش عصبانی هستی!"
**
هیونگ وون و وونهو تو اتاق هیونگ وون و پشت میزش نشسته بودن و با گوشی وونهو تو وی لایو ، لایو گذاشته بودن و با مونببه صحبت میکردن
صدای تقه در بلند شد و بعد اون جوهان سرشو داخل اتاق برد
زمزمه کرد:
"چیکار میکنید؟"
هیونگ وون رو به گوشی جواب داد:
"مونببه..جوهانی این جاست!...هوم؟...میخواید ببینیدش؟....جوهانا؟"
نگاهشو به جوهان دوخت و بعد از چند ثانیه دوباره به گوشی نگاه کرد:
"مونببه...جوهانی میگه چند دقیقه دیگه میادش!"
"هوممم....ما امروز تمرینمون رو شروع کردیم مونببه....رقصمون از قبلی یکم سخت تره..."
وونهو اضافه کرد:
"ولی خیلی خوشگله...ما واقعا هیجان زده ایم واکنشتون رو بهش ببینیم.."
هیونگ وون دوباره شروع کرد به حرف زدن:
"تیکه هایی از رقص رو شونو هیونگ طراحی کرده و میدونید خیلی نگرانه .... ولی اینم باید بگم که اون درحال رقصیدن پارت هایی که طراحی کرده واقعا سکسی میشه!"
در اتاق محکم باز شد و بقیه اعضا به جز چانگکیون با جعبه های پیتزاشون وارد اتاق شدن و به سمت تخت هیونگ وون هجوم بردن
وونهو هیجان زده پرسید:
"پیتزا؟...کی خریده؟"
کی هیون گوشی رو از دست هیونگ وون گرفت:
"مونببه!..سلاااامممممم....ما تصمیم گرفتیم شاممون رو با شما بخوریم...البته دیر وقته...شما باید شامتون رو زود و سروقت بخورید..!"
گوشی رو به کمک مین هیوک ثابت گذاشتن
وونهو دوباره پرسید:
"نگفتی کی خریده؟"
شونو درحالی که تیکه پیتزای تو دهنشو میجوید جواب داد:
"مکنه خریده!"
جوهان:
"چانگکیونی کوش؟...کی هیونا مگه نگفتی میری صداش بزنی؟"
کی هیون تیکه پیتزایی از پیتزای مورد علاقه شونو برداشت:
"چانگکیونی امشب زود خوابیده!..واسه همین الان پیشمون نیست!.."
هیونگ وون به سمت گوشی خم شد:
"یه مونببه نوشته که دلش واسه چانگکیون تنگ شده!"
شونو سرشو به شکل کیوتی کج کرد:
"مونببه...من فردا به چانگکیونی میگم بیاد لایو...نگران نباشید!"پایان قسمت۱/
YOU ARE READING
⇢ᴄʀɪᴍɪɴᴀʟ ( MX Ver)
FanfictionMonsta x & Victon Couple : Jookyun-Joohyuk-Junhyuk-woohyuk-Woowoon-Showki ••• +آدما عروسک هایی برای ارضای هوس های تو نیستن!چرا نمیتونی اینو بفهمی؟ -من هیچ وقت آدم هارو عروسک هایی برای بازی کردنم تصور نمیکنم! این خود آدمان که دوست دارن بازیچه ی من بش...