×تو خبر نداشتی...هیچکس از این قضیه خبر نداشت! جین اینجاست مگه نه؟
/کدوم قضیه؟
در بین همهمه و سوالات بی انتهای پسرا تهیونگ درست مثل یه پسر کوچولوی ده ساله تو چشمای من زل زده بود تا شاید با نشون دادن حلقه های اشک و چهره درموندش دل من به رحم بیاد و چیزی که ازش با زور گرفته بودم رو پس بدم.
اما من که چیزی ندزدیده بودم...
اره... اونم باید دقت میکرد! مثل من دقت میکرد و چهره رنجورم و میدید...
باید میدید و میفهمید دزد واقعی من نیستم...×جین اینجاست...
به محض گفتن این جمله به خودش اجازه داد تا از اون حس خفقان آور رها بشه و در مقابل سرازیر شدن قطرات اشک اعتراضی نکنه.
حتی من هم که تا همین دو دقیقه پیش قصد جدا کردن سر تهیونگ رو از بدنش داشتم حالا با دیدن چهره غمزدش قلبم به درد اومده بود؛
و به نظرم همین دلیل سکوت محض اتاق رو توجیح میکرد.×میدونی هیونگ حق باتوئه ...
لبخند غمگینی زد و درحالی که به چشمای من خیره شده بود ادامه داد.
×من شرطو باختم...
نمیدونم چرا ولی مطمئن بودم این جملات از آنه من نیست.
اون پسرک داشت با جین حرف میزد
در نظر اون من فقط یه کالبد یا جسم بودم
اونم نه هر کالبدی
من در اون لحظه برای تهیونگ برادرش کیم سوکجین بودم.×وقتی رفتی...
×دو روز بعد از اینکه ترکمون کردی...
دقیقا روز بعد از خاکسپاریت که جونگ کوک به مرز دیوونگی رسیده بود اعتراف کردم.لبشو به دندون گرفت و نفس عمیقی کشید تا بتونه ادامه بده .
×تمام دقایقی که کوک تو بغلم داشت اسم تو رو زمزمه میکرد من از احساسات خودم براش میگفتم.
مطمئنم اگه کسی مارو تو اون لحظه میدید فکر میکرد من به زور کوک رو از دوست پسرش جدا کردم...کمی سرشو چرخوند و نگاه کوتاهی به پسر کوچک تر که گوشه ای از مبل زانوهاشو بغل گرفته بود و بی صدا اشک میریخت انداخت.
×قبول میکنم مضخرف ترین اعتراف جهان متعلق به منه .
با این جمله و دیدن خنده ی خجالت زدش لبخند کوچیکی رو لبام شکل گرفت.
×شرط بستیم هر کدوممون که برد میتونه از طرف مقابل یه درخواستی بکنه .
مجدد نگاهشو رو من ثابت کرد و جدی تر از قبل ادامه داد .
×خب جین هیونگ میخوای برات چیکار بکنم؟
با سوالی که تهیونگ ازم پرسید تمام نگاها رو من قرار گرفت.
اون چشما منتظر یه جواب بودن .
یه جواب از طرف سوکجین ...
با تمام داد و بیداد ها و بحثایی که بینمون شد به وضوح میتونستم از چهره هاشون بخونم که دلشون میخواد تهیونگ حتی شده به اندازه ی یک کلمه جواب بگیره تا با شادی برنده شدن حس قلبیشونو جشن بگیرن.
اونا فقط منتظرِ یه نشونه بودن تا باور کنن جین هنوزم بینمونه...
YOU ARE READING
♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪
Fanfiction{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} -بقیه کجان؟ +نمیدونم خبر ندارم -یعنی چی؟ +از بعد اون روز دیگه ندیدمشون -اون روز؟ کدوم روز؟ +فردای خاکسپاری تو... ❁Couple: Namjin❁ ❁Side Couple:Vkook❁ ❁Genre: Romance,Slice of life,Drama❁ ⟭⟬1 in #Jin ⟭⟬ ⟭⟬2 in #Namjin⟭⟬ ⟭⟬1 in #ج...