♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪

♩1♩

*گروه معروف کیپاپ ، گروه پسران بی تی اس مجدداً توانستن تمامی جوایز مراسم 𝐌𝐀𝐌𝐀 را از آن خود کنند و رکورد جدیدی را به دست آورند

-واو تهیونگ خیلی جذابه ..
+ولی نامجون جذاب تره این عکسشو نگا!
±هی بچه ها بنگتن بمب جدیدو دیدین؟! کلی مومنت از ویکوک داره
-جدااا؟! کو؟زود باش نشون بده!

...

چشم هممون به سمت در که باشدت باز شد چرخید
+هی جیمین چیشده؟ چرا رنگت پریده!
/ب...بچه ها...

...

+سلام هیونگ چه خبر ؟ خوبی؟
دکمه ارسال و زدم و بی معطلی شروع کردم به تایپ
+میدونی هیونگ ...امروز هم مثل روزای دیگه گذشت... کار خاصی نکردم
خیلی دلم برات تنگ شده
مطمئن باش خیلی زود میام ببینمت...
تو که دلت واسه من تنگ نمیشه بیای!
خودم میام پیشت...
آخرین جمله ها رو هم فرستادم و با دلخوری گوشی رو تو جیبم انداختم

نمیدونم چیکار کردم که ازم ناراحته و جوابمو نمیده!
حتی ازش بابت اینکه اون روز حرف جیمینو باور کردم معذرت خواستم
قبول دارم که واسه یه لحظه حرف جیمین باورم شد ولی خب جیمین خیلی طبیعی اومد تو اتاق و اون حرف و زد ...

به سمت خونه راه افتادم
با روشن کردن برق ، خونه غرق در تاریکی رو نجات دادم
بی حوصله کلیدارو یه جا رو کانتر انداختمو رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم

-نامجونا...
با شنیدن صدایی که واسه مدت ها منتظرش بودم چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن

بلافاصله برگشتم و با دیدن چهره ای که حالا بالغ تر و مردونه تر به نظر میرسید لبخند عمیقی رو لبام نشست
+بلاخره برگشتی ...

-راستی خبرا رو شنیدی؟
+خبر کدوم خبر؟

+دوست داری بریم بیرون؟
-نامجون...
به لحن غمگینش اعتنایی نکردم
+اومم ... یعنی دوست داری خونه باشیم؟
-نامجون یه دقیقه صب...
+خب پس دلت میخواد یه چیزی باهم ببینیم؟من فیلمای قشنگی دار...
-نامجون!
صدا زدن اسمم با اون حالت تحکم باعث شد که دهنمو ببندم
-ببخشید ...
به تکون دادن سرم اکتفا کردم
-میشه باهام حرف بزنی؟

-خبرایی که راجب کیم نامجون پخش شده...

ترجیح دادم جوابشو ندم

لبخند غمگینی رو لباش شکل گرفت

-میدونی ...دلم خیلی برات تنگ شده...
دقیق تر به صورتش خیره شده م ...آره درست میدیدم اون هاله اشک تو چشماش...
نتونستم ساکت بمونم، اون کسی بود که دوساله منتظرش بودم!

+منم همینطور...خیلی وقته منتظرتم ...اما دیگه تموم شد....حالا پیش همیم
-مونی...

+کیم نامجون؟ کیم نامجون کیه؟

+چرا ناراحت شدی؟
با لجاجت قطره اشکی که از چشمای قهوه ایش سر خورد رو کنار زد
-م..من ناراحت نیستم
بهش زل زدم و چیزی نگفتم
-بگو ببینم بقیه کجان؟
سرمو پایین انداختم
+بقیه....

- کیم نامجون دیگه! لیدر بی تی اس...

-نامجون به من نگاه کن
چیزی نگفتم
-نامجون به من نگاه کن!
به ناچار سرمو بلند کردم
+ازشون خبر ندارم...

+اهاان لیدر همون گروهی که دو سال پیش...

ناباورانه به چشمام خیره شد

-هان؟ منظورت چیه؟یعنی چی خبر نداری؟

کم کم داشتم عصبی میشدم
+یعنی چی نداره! نمیدونم دارن چه غلطی میکنن.

لحن حرف زدنم و کلماتی که پشت هم ردیف میکردم باعث شد که نگاه مشکوکی بهم بندازه

-نامجون...میشه دقیق تر بهم بگی؟
+بعد از اون روز دیگه خبری ازشون ندارم

ابروهاش بالا پرید
-اون روز کدوم روز ؟

چشمامو از حرص تو کاسه چرخوندم...
حتی فکر کردن راجب اون کلمه نفرین شده هم سخت بود ، چه برسه که بخوام به زبون بیارمش

-کدوم روز؟
+همون روز دیگه...اه چرا حالا گیر دادی ؟ بعد دوسال پیدات شده هی داری از اونا حرف میزنی
سرمو پایین انداختم تا اشکایی که زمان افتادنشون نزدیک بود رو نبینه

- من متاسفم ...اما آخه ...آخه..نمیدونم تا کی وقت دارم...

سرمو بالا آورد و به آرومی گونم رو نوازش کرد تا ردی از اشکا به جا نمونه
-جینی رو میبخشی؟
به چشماش خیره شدم
از کی تاحالا انقدر غمگین به نظر میرسیدن؟
+مگه من میتونم از دستت ناراحت بشم؟
تلخندی زد

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو رو شونم گذاشت
دستمو بالا آوردم و به نوازش موهای لختش مشغول شدم

-نامجون لطفا ناراحت نشو ... فقط بهم بگو بقیه کجان
با پرسش مجدد این سوال اخمام تو هم رفت

-نامجون خواهش میکنم ناراحت نشو...فقط یه جواب بده..منظورت از اون روز چی بود؟
دست از نوازش کردن موهاش کشیدم

میدونم همش یه خوابه... همش یه کابوسه که زندگی هممونو تبدیل به جهنم کرده
ولی نمیتونم بفهمم چرا انقدر واقعیه!

+بعد از روز خاکسپاری...
خاکسپاری تو...
گفتمو سرمو تو شونش پنهان کردم تا فرصتی به اشکای در حال تقلام بدم
دستاشو محکم تر دورم پیچید
+متاسفم....

-اره...همون گروهی که بعد از خودکشیه بزرگترین عضوشون دیسبند شدن...

_____

اینم فیک جدید😅
شب امتحانی دیدم خوابم نمیبره گفتم بذار اینو بنویسم😬
خیلی وقت پیش ایدشو داشتم و اما منتظر بودم why تموم شه و اینو جایگذینش کنم ولی خب دیگه زد به سرم که بذارمش😁
امیدوارم خوشتون بیاد🙃❤