Third person:ن:مجبوری وقتی یکاریو بلد نیستی انجامش بدی؟
ی ساعته علافمون کردی از بیرون میگرفتی دیگه نیازی ب این خودشیرینی کردنام نبود
نایل با حرص گفتهری نگاهشو از رو صفحه ی آیپدش جدا کردو چپ چپ نگاهش کرد
از تو سبد میوه ای ک روی میز بود ی سیب برداشت پرتش کرد سمت لیام
+لی اینو بکن تو دهنش خیلی داره حرف میزنهلیام سیبو رو هوا گرفت
ل:راست میگه دیگه
و ی گاز بهش زدهری ی چشم غره بهش رفتو با لحن ناراحتی گفت
+اصن گمشین برین کمک نخواستمنایل اومد صندلی کنار هریو کشید بیرونو نشست
ن:خب حالا گریه نکن من ک نگفتم کمکت نمیکنم
فقط میترسم اونجوری ک میخوای نشه اونوقت ضایع میشی جلو زایون، فقط همین!
+نخیر همچین چیزی اتفاق نمیفته میخوام خودم همه چیو براش بپزم، باید بدونه چقد من هنرمندمو دستپختم فوق العاده اس
هری با ی قیافه ی مغرورو لحن از خودراضی گفتنایل ی نگاه ب آیپد تودستش کرد ی نگاه ب خوده هری
و بعد شونه هاشو انداخت بالا
ن:امم اوکی مشکلی نیست، پس زودتر دستورو بیار ک شروع کنیم سرآشپز
و بعد چشماشو چرخوندهری دوباره ب آیپدش نگاه کردو دنبال ی دستور برای چند تا شیرینی خوشمزه گشت
ل:رو من حساب باز نکنید منچستر بازی داره و ده دقیقه دیگه شروع میشه، سووو من میرم
تی ویو روشن کنم، موفق باشین گایز، مواظب باشین غذاها وخودتونو ب فنا ندین. اللخصوص تو
با دست ب هری اشاره کرد
ل:وَ تو
با دست ب نایل اشاره کردههریو نایل جفتشون پوکر بهش نگاه کردن
لیام ی لبخند زدو از رو صندلی بلند شد، دستشو تکون داد براشونو رفت بیرون
هریو نایل برگشتن ی نگاه بهم کردن، هری شونه هاشو انداخت بالا
+خب بیا این یکیو درست کنیم هم راحته هم خوشمزه بنظر میاد****
نیم ساعت بعد..لیام در حالی ک رو مبل لم داده بودو داشت به دقت بازیو تماشا میکرد
صدای داد هریو شنید
نااااااایللللللل میکشمت پسره ی مزخرفِ بیخاصیتتوجهی نکردو دوباره حواسشو داد ب تلوزیون
وقتی دید دادو بیدادای هری تمومی ندارن
ابروهاشو با تعجب انداخت بالا، بلند شدو رفت سمت اشپزخونه ببینه اون دوتا بچه چ بلایی سر خودشون اوردن
متوجه شد ی بوی سوختگی میادوقتی رسید با دیدن صحنه ی جلوش دهنش یکم از هم باز موندو زل زد ب اون دو نفر ک دور تا دور میز ناهار خوری وسط اشپزخونه میچرخیدن
اشپزخونه شبیه میدون جنگ بود و هیچ شباهتی ب اخرین باری ک اونجا بود نداشت!
نایل پشت ی صندلی وایساد
ن: خب ب من چ، من داشتم بستنیمو میخوردم حواسم نشد ب اون، خودت چ غلطی میکردی پس
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...