نمیدونم چقدر از زمانی ک ب گوشیم ک تو دستم بودو بهش زل شده بودم میگذشت
تصمیم داشتم با زایون حرف بزنم..
چی باید بهش میگفتم؟
میگفتم زایون عزیزم منو ببخش ولی من عاشق داداشت شدم؟
حتی فکر کردن بهش اذیتم میکرد دلم نمیخواست اینطوری شوکش کنم،ب موهام چنگ زدم و کشیدمشون
بدنمو ب جلو و عقب تکون دادمو زیر لبم زمزمه کردم
+چجوری بگم بهش
دستمو اوردم پایین و انگشت اشارمو گذاشتم لای دندونم، نگاهمو از گوشی گرفتم و ب ی نقطه خیره شدم و فکر کردم..یاد حرف نایل افتادم
"اگه بخوای این رابطه رو ادامه بدی در حقش ظلم میکنی شک نکن اون خودشم بفهمه از طرف تو هیچ حسی نیست دلش نمیخواد ک باهات بمونه"راست میگفت.. بالاخره ک چی.. الان بفهمه بهتره
تا برگرده و خودش متوجه شه
حتی اگه زینم نمیخواست ک با من باشه باید ب زایون میگفتم، باید میگفتم ک زینو دوست دارم
حسابی با خودم درگیر بودمانگشتمو دراوردم و دوباره نگاهمو دادم ب گوشیم
+آه ، باید حقیقتو بهش بگم مرگ یبار شیونم یباربا ترید شمارشو گرفتم و گوشیو گذاشتم دم گوشم..
بوق میخوردو کم کم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم.. میخواستم قطع کنم ک جواب دادز:سلام بیب
باشنیدن سرو صدا و صدای بلند اهنگ ابرومو دادم بالا و بعد چند ثانیه مکث گفتم+سلام زایون، چطوری؟
سرو صدا اونقدر زیاد بود ک بعید میدونستم بتونه درست صدامو بشنوه
ز:هری چند لحظه صبر کنچیزی نگفتمو منتظر موندم، بعد چند لحظه صدا کمتر شد انگار رفت ی جای خلوت تر
ز:خب بهتر شد.. چطوری کاپ کیک؟
صداش و لحن حرف زدنش تغییری نکرده بود، مثل همیشه بود.. اما ازش دلخور بودم
+من خوبم ولی انگار تو بهتری
متوجه کنایم شد و با تعجب پرسید
ز:ممم چیزی شده بیب؟ انگار ناراحتیپوکر شدم، انگار ن انگار بعد از چهار روز داشتیم حرف میزدیم..
عادی گفتم
+ن ناراحت نیستم، عاممم راستش میخواستم..*زایون لطفا بیا هانی باید...
با شنیدن صدای نازک دختری ک خطابش کرد حرفم نصفه موند و با دقت گوش کردم ببینم با زایون چیکار داره اما از ی جایی ب بعد نتونستم بشنوم چی میگن چون صدا کاملا قطع شده بود، انگار ک میوت کرده باشه، چند ثانیه بعد صدای زایونو شنیدم ک با عجله و لحن شرمنده ای گفت
ز:هری من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم باشه؟
با صدای ارومی گفتم باشه و تماسو قطع کردمگوشیمو پرت کردم رو تخت و بلند شدمو قدم زدم
اون دختر کی بود؟ چرا بهش گفت هانی؟
اصلا زایون تو این چند روز چیکار میکرد ک ی خبر ازم نگرفتدندونامو رو هم فشار دادم، من احمقو بگو ک
با خودم فکر کردم تکو تنهاس اونجا، غصه میخوره اگه قضیه رو بهش بگم
+زهی خیال باطل انقدر غرق خوشگذرونیه ک منو یادش رفته
نشستم لبه ی تخت و ب پشت خودمو انداختم روش، با حرص لبمو جوییدم و رفتم تو فکر
+داری چیکار میکنی زایون
أنت تقرأ
when our eyes met[Zarry]
أدب الهواةنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...