تنها نشسته بودم پشت میز داشتم صبحونمو میخوردم ک بعدش برم مدرسه
خونه، اولین روزِ بدون جما خیلی سوتو کور بودو نبودش ب شدت احساس میشد
الان اگه بود طبق معمول میرفت رو مخم
و بهم گوشزد میکرد درست غذا بخور لباس خوب بپوش ، با اراذل مدرسه دمخور نشو
خواهر ساده ی من نمیدونست من خودم رئیس همه ی شرام!
البته تصمیم گرفته بودم ادم شم بعد از گندایی ک زده بودمو تا مرز اخراج شدن پیش رفتم..
البته جما اینو نمیدونست
با یاد اوری کارایی ک با یکی از معلما و ماشینش میکردم نیشم باز شد
چ دورانی بود یادش بخیر رسما بدبختو بفاک داده بودمروزی ک با بغض بهم گف استایلز شده خودم ازین مدرسه اخراج شم کاری میکنم اخراج شیو هیج جای دیگم نتونی ثبت نام کنی یکم احساس ندامت بهم دست داد! لعنتی خیلی صحنه ی دراماتیکی بود کم کم داشت اشکم درمیومد
اما هربلایی سرش اوردم حقش بود اونم کم ماهارو اذیت نمیکرد
تو خاطرات مدرسه غرق بودم ک گوشیم زنگ خورد،
از رو صندلی بلند شدمو رفتم گوشیمو برداشتم جما بود
چ زود دلش برام تنگ شده البته دل منم براش تنگ شده بود...
+سلام جممممم
ج:هی هرولد
چیکار میکردی؟ صبحانه خوردی؟ داری میری مدرسه؟راستی دیشب زایون رسوندت؟ببینم چرتو پرت نگفتی ک؟
پشت سرهم میگفتو فرصت جواب دادن نمیداد
تا میومدم دهنمو باز کنم حرف بزنم سوال بعدیو میپرسیدچشامو چرخوندمو با کف دستم زدم تو پیشونیم
ج:اولا ی نفس بکش، دوما راستش میخواستم بگم دلم برات تنگ شده بود، ولی الان ک فک میکنم اصلنم دلم تنگ نشده، سوما بذار دو روز بری بعد شروع کن چهارما فعلا این سه تا رو داشته باش تا بعدج:مسخره بازی در نیار هری
+ببینم زایون اونجاس
ج:نیم ساعت پیش رف بدوعه
+اوووففف
بالحن اخطاردهنده یی صدام کرد و بعد گفت
ج:هررری!
ج: امروز وقت کردی بیا اینجا
+اوکی سعی میکنم وقت کنم
ج:فعلا بچه
قطع کرد
چپ چپ ب گوشی نگا کردمکیفمو از رو میز برداشتم "جما اینجا بود پارم میکردا" با خیال راحت نفسمو دادم بیرونو شونمو انداختم بالا "حالا ک نیس"
از دست گیر دادناش خلاص شدم..البته تا حدی چون اون از راه دورم میتونه کنترلم کنه و رو نروم بره نمونش همین چند مین پیش
.
.
.
رفتم دنبال نایل، خونشون ی خیابون باما فاصله داشت،
با پام داشتم ی سنگ و شوت میکردم ک با صدای نایل سرمو اوردم بالا
ن:هی چطوری
+خوبم توچطوری جوجه؟
بینیشو چین داد و پشت چشمی نازک کرد
ن:هی بهم نگو جوجه
+اوکی جوجه دیگه نمیگم جوجه،جوجه!
با حرص نگاهم کرد
ن:از ی بیماری مزمن رنج میبری درسته؟
ابروهامو انداختم بالا براش و نیشمو باز کردمبعداز چند دقیقه نایل پرسید
ن:عروسی خوش گذشت؟
+خوب بود، پسر نمیدونی فامیلای زک چ تیکه هایی بودن
+اوه اینو بگم ک تیکه ی اصلی داداششه با اون چشمای لعنتیش، احساس میکنم دارم عاشقش میشم
با فکر ب زایون ناخوداگاه لبخند اومد رولبم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...