Third personج:گفتم نه هری
جما این جمله رو با اخم کوچیکی که روی پیشونیش نشسته بود گفت
هری با خستگی ناشی از بحث کردن بی فایده با جما، دستی توی فرهاش که کمی شلخته شده بودند کشید و زیر لب غر زد+جم من فقط بهت گفتم که خبر داشته باشی از اینکه میخوام برم همین
جما چشماشو ریز کرد و با صدای ارومی که میشد عصبانیت همراه با ناراحتی رو توش احساس کرد گفت:
ج:یعنی نظر من اصلا برات مهم نیست نه؟ باشه برو هرکاری دوست داری انجام بده.از رو کاناپه بلند شد و سمت اشپزخونه رفت. هری این حرکت جما رو خوب میشناخت، اون میدونست که این لحن جما برای زمانی که خیلی ناراحت شده ،
میدونست که جما حساسِ و چقدر دوستش داره و دلش میخواد پیش خودش نگهش داره و باهم زندگی کنن تا اون به راحتی بتونه از هری مواظبت کنه و همیشه جلوی چشمش باشه،
ولی هری تصمیم خودش رو گرفته بود.
نه اینکه به حرف جما اهمیتی نده، نه، اونم عاشق خواهرش بود ولی موندن تو خونه ای که زین اونجا نیست براش ممکن نبود.رفتن جما نشونه یه قهر از طرف اون و یه منت کشی کوچیک از طرف هری بود. به هرحال اون خانوادش بود و نمیتونست ناراحتیشو تحمل کنه.
هری چشماشو با کلافگی چرخوند و بلند شد تا به سمت اشپزخونه بره.باخودش فکر میکرد که چطوری میتونه جما رو راضی کنه که اجازه بده برگرده خونه خودشون. کاش میتونست حقیقت رو بگه ولی میدونست امکان نداره و اینجوری باعث یه دعوای حسابی بین زین و بقیه میشه، دوست نداشت با این کارش ناراحتی زین رو ببینه.
توی همین فکرا بود که متوجه جما شد که روی صندلیِ جلوی جزیره نشسته و سرشو با دستش گرفته.
زیر لب بخاطر جو به وجود اومده شتی گفت و به سمتش رفت.
پشت سرش وایساد و به ارومی دستاشو دور گردن جما حلقه کرد.
جما از این حرکت ناگهانی تو جاش یکم جابجا شد و وقتی فهمید که اون هریه خواست از روی صندلی بلند شه که هری محکم تر نگهش داشت.
هری اجازه داد یکم جو بینشون اروم تر شه، بعد به ارومی شروع به حرف زدن کرد.+ جم من فقط نمیخوام بااینجا بودنم مزاحم تو و زک باشم،
دوست ندارم وقتی که میخواین برین مسافرت یا هرجای دیگه همش به فکر من باشی، نمیخوام که..جما وسط حرف هری پرید و با صدایی که سعی میکرد اروم نگهش داره گفت
ج:هری تو اگه بری اونجا من حتی بیشتر هم نگرانت میشم.هری به نگرانی خواهرش لبخند زد
+جم من دیگه بزرگ شدم، میتونم از پس خودم بربیام، تازشم من قراره بچه تو و زک رو ببینم و بهش یاد بدم که چطوری میتونیم نایل و زایون رو اذیت کنیم که برق از سرشون بپره ، پس حواسم هست به همه چی، و بهت قول میدم که بدون تو زنده بمونم و زنده از اون خونه بیرون بیام، قول انگشتی
BẠN ĐANG ĐỌC
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...