Harry pov
Wedding day
12.30:pmصدای شرشر آب ک از سمت استخر توی باغ بود توجهمو جلب کرد، رفتم سمت صدا دیدم تازه استخر رو گذاشتن پر بشه پوکر ی نگاه ب ساعتم انداختم
+ چرا این خانواده اصن وقت شناسی بلد نیستن الان ک دیره
باغ خیلی بزرگ بود و درختا و بوته ها خیلی خوشگل و مرتب بودن
و اون اطراف پر از گلای رز صورتیو سفید بود،
اکثر درختا،درختای میوه بودن
اون گوشه ی درخت موز دیدم مث میمونی ک چند وقته بهش موز نرسیده چشام برق زدبه اطراف نگا کردم تا ببینم یه وقت کسی وقتی مثل شامپانزه های نابالغ از درخت اویزونم نبینتم
دوییدم سمت درخت و ازش رفتم بالا پامو گذاشتم رو ی تیکه درخت ک فک میکردم جا پای خوبیه ولی فقط فکر میکردم! پام لیز خورد با کون افتادم زمین
+ اندفه دیگهه کبودهولی مگه من از موز های خوشگل اون بالا دل میکندم ؟
دوباره پا شدم برم بالا ، خب اندفه موفق شدم
یسسسس رسیدم ب منبع موزا
رو یه شاخه نسبتا محکم نشستم و اون موزی ک به نظر از همه رسیده تر بودو کندم
با علاقه و چشمای مشتاق بهش نگا میکردم و پوست میکندمش
ناخود آگاه زبونمو از تصور مزش از گوشه لبم اوردم بیرونیهو شنیدم ی نفر اون پایین اروم سرفه کردو گلوشو صاف کرد
مجبور شدم توجهمو از میوه مورد علاقم بدم به اون شخص ببینم کیهوقتی ی پسر سوپر هات و جذاب و اون پایین دیدم هول شدم و نتونستم دستمو یه جا بند کنم و خودمو نجات بدم جیغ زدم و پرت شدم پایین
صدای خنده لیامو شنیدم، با درد چشمامو باز کردمو
ی نگاه عصبی بهش انداختم شکمشو گرفته بودو میخندید
+ لعنت بهت فاکر قسمت حساس خوابم بودل: هر کاری کردم بیدار نشدی مجبور شدم از تخت پرتت کنم پایین ، عروسیه جماس بعد تو عین خرس افتادی رو تخت خوابیدی ؟
+ جما پارم میکنه خیلی دیر شد؟ ساعت چنده؟
لیام بهم چشم غره رفت
ل : دوازدهو نیم، یکم بیشتر بخواب
+ فاااک
سریع پاشدم برم حاضر شم ک انگشت کوچیکه پام گیر کرد ب پایه تخت و درد کشندش دادمو بلند کرد
ل : یه امروزو محض رضای فاک خودتو به درو دیوار نکوب سالم برسی ب مراسمهمین طور ک داشتم لنگ میزدمو میرفتم سمت دسشویی گفتم
+ سعی میکنم اما قول نمیدم توام ب جای این حرفا برو لباسمو از تو کمد پیدا کنوقتی اومدم بیرون دیدم لیام با کاور کت شلوار کلافه جلوی دستشویی وایساده و دستشو زده به کمرش
ل : دقیقا چ کونی داشتی میدادی تو دستشویی ک بیست دیقه اس نمیای بیرون؟
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...