Harry
چشمامو باز کردم و ی جفت تیله ی عسلیه خمار ک توی اون تاریکی برق میزدو دیدم
+زین؟
متعجب اسمشو صدا کردم_هری کمکم کن
با بغض زمزمه کرد و بهم نزدیک تر شددستمو بردم جلو و گذاشتم رو صورتش
+چجوری باید کمکت کنم؟
جوابمو نداد و دستشو برد سمت شلوارش، کمربندشو باز کرد و درش اورد، انتهای کمربندو دور دستش پیچید
همونطوری ب دستش خیره بودم ک ببینم چیکار میخواد بکنه،خیلی ناگهانی دستشو اورد بالا وبا قسمت سگکش کوبید تو صورتم+نههههه
با صدای داد خودم از خواب پریدم و نشستم تو جام دستمو اوردم بالا و گذاشتم رو صورتم
قلبم تند تند میزد، چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعدش ی نفس عمیق کشیدم+این دیگه چ خواب سمی بود ک دیدم
ی نگاه ب ساعت انداختم تقریبا دو ساعت تا برم مدرسه وقت داشتم
دوباره تو جام دراز کشیدم و ب دیوار رو ب روم خیره شدم
هرچی فکر کردم ربط اول و اخر خوابمو بهم نفهمیدمنیم ساعت تو جام از این پهلو ب اون پهلو شدم و فکر کردم، سعی کردم بخوابم تا ی ساعت دیگه اش بیدار شم، اما خوابم نبرد بلند شدم و از کمد حوله برداشتم و رفتم حموم
بعد از اینکه اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم بدون اینکه موهامو خشک کنم رفتم از اتاقم بیرونهمون لحظه زینم از اتاقش اومد بیرون کوتاه بهش نگاه کردم، همون لباسای دیروز تنش بود
داشتم میرفتم سمت پله ها ک صداشو شنیدم
_قبلا سلام میکردیبرگشتم سمتش
+خب گیریم ک سلام
نیشمو باز کردم
+ کجا تشریف میبری این وقت صبح؟ اهان فهمیدم منو میخوای برسونی ن؟سرشو ب نشونه منفی تکون داد
_بهت خوش گذشته مثل اینکه+اره خیلی اصلا تو پوست خودم نمیگنجم
چپ چپ نگاش کردم
+دوبار بردی دیگه چرا جو میدی اونم تازه خودت اصرار کردیاومد نزدیکم دستشو برد سمت موهام و یکی از فرامو گرفت
_چرا موهاتو خشک نکردی سرما میخوری+چیه نگرانمی؟
ادای خودشو دراوردم با همون لحن و باهمون نگاه مخصوص خودشوقتی نگاه پوکرشو دیدم خندیدم، دستمو اوردم بالا و بای بای کردم باهاش
+حوصله ندارم، خودشون خشک میشن، فعلا بای بای
_صبر کن
وایستادم و برگشتم سمتش ، اومد جلو و مچ دستمو گرفت و برد سمت اتاقش
+زین چیکار میکنی دیرم میشه باید برمب حرفم توجهی نشون نداد و نشوندم لبه ی تخت
خودش رفت و چند ثانیه بعد با سشوار برگشتسشوارو زد ب پریز کنار تختش و خودشم اومد وایساد بین پاهام
+میخوای موهامو خشک کنی؟ دیدی نگرانمی
با شیطنت گفتمو بهش نگاه کردم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...