با صدای گوشیم ک بی وقفه زنگ میخورد
ب زور لای چشمامو باز کردم، تو دلم چند تا فش نثار اون احمقی ک اینطوری داشت پشت سر هم زنگ میزد کردم..دستمو کشیدم کنارمو گوشیمو برش داشتم
با دیدن اسم نایل چشمامو چرخوندم وتماسو وصل کردم
با صدایی ک از ته چاه در میومد ب تندی گفتم
+چیه درد باسن چ مرگته اول صبحینایل برعکس من باصدای بلندی جواب داد
ن:نه لطفا نگو ک تا الان خواب بودیغلتی تو جام زدم
+اره بودم خب ک چیبا اتمام جمله م خمیازه ی بلندو صدا داری کشیدم و بی حوصله تو جام نشستم
ن: متاسفم واست تا الان گرفتی کپیدی میدونی ساعت چنده؟
سرمو چرخوندم و ب ساعتی ک رو میز بود نگاه کردم و همزمان جواب دادم
+ کل شبو بیدار بودمنایل با خوشحالی گفت
ن:ایول پسر، حتما مثل چی خوندی، راضیم ازت
+ حتی لاشم باز نکردم
ن:وات دا فاک پس چ کونی دادی کل شبوپشت دستمو کشیدم ب چشمام
+نمیتونستم بخونم
گوشیو گذاشتم رو اسپیکر و از رو تخت اومدم پایین
ن:بازم داستان جدید؟ بگو ببینم+میذاری برم ب کارام برسمو حاضر شم یا ن؟
ن:اوکی سریع کونتو جمع کن بیا کلاس بعدیو ازدست ندی
+خیلی خب دکمه رو بزن
نایل داشت فش میدادو غرغر میکرد ک قطع کردم و گوشیو انداختم رو تخت
رفتم دستشویی و صورتمو گرفتم زیر شیر اب،
ی نگاه ب قیافم تو اینه ترک خورده انداختم،چشمام یکم پف داشت ب لاوبایتای رو گردنم نگاه کردم
+فاک اینارو چیکار کنماومدم بیرون و از تو کمد یکی از هودیامو ک تقریبا یقه ی تنگی داشت برداشتم پوشیدم
رفتم جلوی اینه خوب بود اما هنوزم یکیشون توچشم بود
شونمو انداختم بالا و ب زیر لبم گفتم ب جهنم
کتابمو ک ی گوشه از اتاق افتاده بودو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
همونطور ک راه میرفتم کتابمو باز کردمو اروم صفحاتشو ورق زدم ، وقتی از راه پله ها اومدم پایین سرمو اوردم بالا و کتابو ب سینم چسبوندم
با صدای بلندی جمارو صدا زدم
+جمممم کجاااییی
چند لحظه بعد با دیدن مارگو ک از اشپزخونه اومد بیرون لبخند زدمو رفتم سمتش
م:جما همین ده دقیقه پیش از خونه رفت هری
+تنها رفت یا با زک؟
م:تنها، زک زودتر رفته بود
لبمو جمع کردم و و دستمو زدم ب پیشونیم
مارگو لبخند مهربونی زد
م:چیزی میخوای عزیزم؟
سرمو ب چپو است تکون دادم
+ دیرم شده خیلی، ماشین جمو میخواستم
مارگو با شیطنت نگام کرد
م:زین بیداره، چرا ازش نمیخوای برسونتتلبمو کج کردم و ابرومو دادم بالا
+عامم ن مزاحمش نمیشم، خودم میرم
م:باشه، پس بیا صبحونتو بخور بعد برو
سرمو تکون دادم و پشت سرش وارد اشپزخونه شدم
نگاهم ب جایی ک زین دیشب نشسته بود یعنی نشسته بودیم افتاد!
صحنه های دیشب ب سرعت از جلوی چشمم رد شد و باعث شد اخم کنم، نگاه خیرمو از اون نقطه برداشتمو باخودم فکر کردم اگه اون لاو بایتارو رو بدنش نمیدیدم تا کجا پیش میرفتیم، چشمامو بستم سرمو محکم تکون دادمو دست از فکر کردن کشیدم
رفتم نزدیک میز و ی صندلی کشیدم بیرون و نشستم
کتابمو گذاشتم رو میزو شروع کردم مرور کردن
مارگو چند دقیقه بعد ی لیوان اب پرتغال و ی بشقاب گذاشت رو میز نگاهمو از کتاب گرفتم
ب بشقابی ک توش پنکیک با تزئین خامه و شیره ی افرا و مقدار زیادی بلوبری داشت نگاه کردم
با دیدنشون چشمام برق زدو زبونمو از گوشه لبم اوردم بیرون، کتابمو هل دادم کنار چنگالو برداشتم و ی تیکه بزرگ از پنکیکو جدا کردم گذاشتم تو دهنمو یکم از اب پرتغالم خوردم، در همین حین صدای زین و جیجیو از پشتم شنیدم ک صبح بخیر دادنو مارگو جوابشونو داد
بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهشون بندازم ب خوردنم ادامه دادم، اون دوتام اومدن اون سمت میز درست روی ب روی من نشستن، سنگینی نگاه زینو میتونستم حس کنم ، خودمو کنترل کردم ک نگاهم بهش نیفته، کتابمو ازگوشه ی میز برداشتم و بازش کردم اوردمش بالا جلوی صورتم و وانمود کردم دارم درس میخونم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...