third person:
با کلافگی دستشو اورد بالا و ب ساعت رولکسش نگاه کرد، با صدای تقریبا بلندی گفت
_جیجی نمیخوای بیای بیرون بیب؟جیجی برای اینکه صداش ب گوش زین برسه فریاد زد
ج:اومدم لاو اومدمزین با استرس قدم میزد و اخماشو توهم کشیده بود
خیلی وقت بود برای این روز خودشو آماده کرده بود ولی بازم نمیتونست جلوی اضطراب کمی ک دست خودش نبودو بگیرهبالاخره بعد از گذشت ده دقیقه جیجی از اتاقش اومد بیرون، زین سرشو برگردوند سمتش و سرتاپاشو انالیز کرد..
جیجی اومدو روبه روش ایستاد و با لبخند منتظر ب زین خیره شدزیبا شده بود! لباس مشکی تقریبا بازش با پوست سفیدش تضاد قشنگی ب وجود اورده بود، سایه دودیش با لبای سرخش.. همه ی اینا خیلی جذاب و وسوسه انگیز بودن. البته برای هرکسی جز زین!(😏)
زین ی ابروشو داد بالا و با لبخندی ک بیشتر ب نیشخند شباهت داشت لب زد
_مثل همیشه پرفکتیجیجی لبخندش پررنگ تر شدو با لوندی دو سه قدم اومد جلوتر و لبه های کت مشکی زینو گرفت و با عشوه گفت
ج:توام مثل همیشه خوشتیپو جذابی عشقمبعد از تموم شدن حرفش لباشو گذاشت رو لبای زین
و با احساس بوسیدشقبل از اینکه بوسه شون عمیق بشه زین عقب کشید
و دستشو گذاشت رو کمر جیجی
_بهتره بریم، نمیخوای ک دیر برسیم ب مهمونی ؟
جیجی بانارضایتی سرشو تکون داد ، دستشو دور بازوی زین حلقه کرد و باهم سمت در خونه رفتن و ازش خارج شدن.بعد یک ربع رسیدنو زین با دیدن خونه ی ب اون بزرگی ک البته بیشتر ب قصر شباهت داشت پوزخند زد
از ماشین پیاده شدن، زین سوئیچو ب دست یکی از نگهبانا داد، جیجی رفت کنار زین وایساد و دستشو دور بازوش حلقه کرد
_نگفته بودی بابای ب این پولداری داری جی
جیجی شونشو انداخت بالا
ج:فکر نمیکردم خیلی اهمیتی داشته باشه لاو
زین حرفی نزد و فقط نیم نگاهی ب صورت بی تفاوت جیجی کرداز در اصلی گذشتن و وارد سالن بزرگ خونه شدن،
تنها صدای موسیقی لایت و صدای اروم صحبت کردن شنیده میشدتقریبا وسطای سالن بودنو بیشتر افرادی ک اونجا حضور داشتن صحبتشونو با کناریشون قطع کرده بودنو با کنجکاوی ب جیجی و پسر خوش قیافه ای کنارش بود نگاه میکردن
زین بی اهمیت ب نگاه های خیره شون نگاهش ب رو ب روش بودو جیجی با لبخند ب تک تک اشناها و فامیلاشون نگاه میکردو سرشو تکون میداد
ب خوبی نگاههای پر حسادت بعضی از پسرارو رو خودشون حس میکرد و دخترایی ک با هیزی زل زده بودن ب زین، دلش میخواست انگشت وسطشو نشونشون بده و بگه احمقا بهش زل نزنید اون مال منه!
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...