سر میز شام سنگینی نگاه کسیو حس میکردم
و اون کسی نبود جز زایون ک دقیقا رو ب روی من نشسته بودو از لحظه ی اول نگاش روم بود،اما من اهمیت ندادمو بی توجه بهش با اشتها غذامو میخوردم..غذام ک تموم شد تشکر کردم، ی نگاه ب بشقابش انداختم ک دیدم تقریبا غذاش دست نخورده اس و داره باچنگالش با غذا بازی میکنه، معلوم نیست چش شده بود بعد اون تلفن،
ده دقیقه بعد همگی تو نشیمن بودیم و داشتیم دسر میخوردیم
زایون رو مبل بغلی من نشسته بودو سرش تو گوشیش بود دسرشم دست نخورده رو میز جلوش بود
زکو جمم ک کنار هم نشسته بودن، دست زک دوره کمر جم بودو دوتایی داشتن ی دسرو میخوردن یعنی جم هر ازچندگاهی قاشق چیز کیکو میذاشت دهن زک 'اه چندشا'جم ب من گف:خب هری چ خبر؟ امروز مدرسه چطور بود؟
'واقعا بعده چند دقیقه سکوت چ بحث جذابی بود!این چ سوالیه اخه'
منم ک اصن حواسم نبود تو چ موقعیتیم طبق معمول میخواستم مثل همیشه حرف بزنم
+تخ..با دیدن چشمای گرد شده ی جم فهمیدم دارم گند میزنم
+ممم خوب بود،مثل همیشه
گفتم و ی لبخند مصنوعی زدم
جما نامحسوس بهم چشم غره رفتو سرشو تکون دادچشمم افتاد ب زایون ک با ابروهای بالا رفته خیره شده بود بهم
ی وری لبخند زدم بهش و ب چیزکیکش اشاره کردم
+ ببینم نمیخوریش پس من برش داشتم!قبل اینکه چیزی بگه برش داشتم شروع کردم ب خوردن
ج:هری ب لیزا میگفتم بیاره برات، چرا واسه زایونو برداشتیز:اشکال نداره جما من میل نداشتم
بالبخند رو ب من اضافه کرد
ز:بخور عزیزم نوش جونت
حیف ک ازش دلخور بودم وگرنه ی ماچ براش میفرستادمبعد اینکه تمومش کردم بشقابو گذاشتم رو میز دستمو گذاشتم رو شکمم حیف دیگه جا نداشتم
بگم جم بقیشم بده ببرم خونه فردا بخورمحوصلم داشت سر میرفت کم کم، گوشیمو دراوردم بازی کنم
با صدای زایون ک صدام زد سرمو اوردم بالا و سوالی نگاش کردم
ز:میخوای اتاقمو ببینی؟
سرمو تکون دادم و گوشیمو قفل کردم گذاشتم تو جیبمبلند شد رفت سمت پله هایی ک ب طبقه دوم ختم میشد منم پشت سرش رفتم
قبلا یبار اومده بودم اینجا زمانی ک زکو جما باهم بودن ولی فرصت آنالیز کردن نداشتم، پس الان با کنجکاوی ب دورو برم نگاه میکردمشیش هفت تا در اون بالا بود ک زایون اولین در از سمت راستو باز کردو کنار وایساد تا اول من برم داخل، دهنم باز موند از دیدن قشنگی اتاقش و
طوری ک کل اتاق مرتب و وسایلا با سلیقه چیده شده بود برعکس اتاق خودم ک رو تختمو صندلیم پره لباس بودو هر کدوم از وسایلام ی گوشه بودرنگ اتاق طوسی سفید ی ضلع دیوار ی تصویر بزرگ ی صورت ک نیمی از صورت ی دختر بود و نیمه دیگه صورتش پروانه های ریزو درشت بود رو ی ضلع دیگه ی دیوارم کلی طراحیای سیاه قلم پرتره بود دونه دونه نقاشیای روی دیوار نگاه میکردم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...