همونطور ک انتظارشو داشتم صبح ک بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد، جدا از اون معدم داشت از گشنگی ضعف میرفت
خمیازه ی بلندی کشیدمو از تخت اومدم پایین
ب ساعت دیواریم ی نگاه انداختم
ساعت یک بود
دیشب ساعت چند خوابیدم؟
صبر کن ببینم ، دیشب؟؟
اخرین صحنه هایی ک از مهمونی یادمه پشت سر هم بالا رفتن پیکای ودکا بودو صدای تشویق اکسل
بعدش...
سعی کردم ب مغزم فشار بیارم تا ببینم باز چیزیو میتونم بخاطر بیارم یا ن
تنها چیزی ک یادم بود دیشب بعد مهمونی من از اتاق زین اومدم بیرون در حالی ک موهامو بدنم خیس بودو ی حوله رو تنم..
یعنی چ اتفاقی افتاده بود؟
من تو اتاق زین چ غلطی میکردم
+حتما باز ی گندی زدم
+شتتت نه چرا یادم نمیاد
با صدای شکمم دست از فکر کردن کشیدم
بدون اینکه برم دستشویی یا ی نگاهی ب خودم تو اینه بندازم رفتم بیرون
در اتاق زینو باز کردمو رفتم تو
دورو اطراف اتاقشو دید زدم طوری ک انگار اولین بارمه دارم اتاقشو میبینم
ک یهو... با قیافه ی بی حالتو خشک زین رو ب رو شدم، وایساده بود جلو اینه و دستش رو هوا سمت موهاش بود، احتمالا از دیدن من غافلگیر شده بود!خودمو زدم ب اون راهو وانمود کردم ک انگار چیزی از دیشب یادم نمیاد، ی لبخند گشاد زدم
+سلام زین ظهر زیبات بخیرچر خیدو کامل برگشت سمتم و با اخم گفت
_کاری داری؟بی ادب آداب معاشرت بلد نیست
ی چشم غره بهش رفتم
+ من گشنمه توچی
باهمون اخم رو صورتش نگاهم کرد+البته اصن مهم نیست محض کنجکاوی پرسیدم
_تنت میخاره؟
+اوه از کجا فهمیدی اره اخه ی دو سه روزیه ک حموم نرفتم
با شیطنت گفتمو ابرومو انداختم بالا
با لحن عصبی ولی ملایمی گفت
_برو بیرون هرحهرح؟؟؟!
چشمام گرد شد
این اولین باری بود ک اسممو میگفت!
چند لحظه همونطوری بهش زل زدم
بعد دستمو از رو دستگیره اتاقش برداشتم سرمو تکون دادمو چرخیدم رفتم تو اتاقمی لباس برداشتم رفتم جلو اینه
فاک پاهام چرا لخته؟ شلوارم کو؟؟
فاک،شت من اینجوری رفتم جلو زین؟
با دست کوبوندم رو پیشونیم
+چرا اخه؟
+نکنه فکر کنه از قصد اینکارو کردم
+اصلا چرا زین لحنش نسبت ب قبل نرم تر شده
+ن بابا چ نرمی همون سگیه ک بود
+نکنه فکر کنه از پسر خرابام
ابروهامو دادم بالا و متعجب گفتم
+اخه اون بیچاره چیزی نگفت اصلا
+شاید با خودش بگه
+به درک، اصلا برام اهمیت نداره
با این حرف خودمو قانع کردمی شلوارک کوتاه پوشیدمو رفتم پایین
با دهن باز دور تا دور خونه رو نگاه کردم
انگار بمب ترکیده بود
+فاک این چ وضعشه دیگه
کاش لیزارو نمیفرستادم بره ، حوصله نداشتم غذا درست کنم
پس زنگ زدم تا یه دونه پیتزا سفارش بدم
زینم اگه میخواست خودش ی چیزی میخورد دیگه به من چه
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...