هری ناله ی بلندی کرد زمانی که بدن نحیفش اسیر دستای کای شد
بخاطر دردی که تو پهلوش چشماشو رو هم فشار داد
+عاخخ .. فکر کردی چ غلطی داری میکنی؟وقتی نفسای گرم کای رو روی صورتش حس کرد چشماشو باز کرد و نگاه بی رمقشو ب چهره ی پرشرارتش دوخت
ک:امشب مال منی بیبیهری بابهت نگاهش کرد و بعد پقی زد زیر خنده
+چ گوه خوریا، فیریک زدی باز برو اونور ببینمکف دستشو گذاشت رو سینه ی کای و با تمام توانش هلش داد.
کای فقط ب اندازه ی چند اینچ ب عقب رفت
سرشو کج کردو ب قیافه ی خندون هری نگاهی کرد
نیشخند زد و زبونشو کشید گوشه ی لبش
قبل از اینکه هری قدم از قدم برداره
به سمتش حجوم برد و مچ دستاشو گرفت و برد بالای سرش
هری پاشو اورد بالا تا با زانوش بکوبه وسط پاش ک کای زود متوجه قصدش شد و سنگینیشو انداخت روی بدنشو جلوی کوچیک ترین حرکتو ازش گرفت
+گمشو عوضیسرشو برد جلو و همزمان با تن آرومی گفت
ک:بهتره باهام راه بیای پاپی کوچولو
قبل از اینکه لبای کای لباشو لمس کنه سرشو برگردوند
+توی لعنتی منو گول زدی خیلی خارکسه ای کایک:من ازت خوشم میاد هری چرا نمیخوای بفهمی؟
باتموم شدن حرفش زبونشو کشید رو خط فکش و گاز ریزی گرفت
هری با بی قراری سرشو تکون داد و تقلا کرد تا خودشو از زیر کای بکشه کنارکای اخم کمرنگی کرد و بیشتر خودشو بهش فشار داد
+ تن لشتو جمع کن، همین حالا
بی اهمیت ب حرفش سرشو برد تو گردنش و پوست ظریفشو بین لباش گرفت
هری چشماشو چرخوند تا ب اطرافشون نگاهی بندازه.متوجه شد تو ی کوچه ی تاریکن و جز چند تا گربه ی ولگرد هیچ موجود زنده ی دیگه ای اون دورو اطراف نیست
هنوزم سرش سنگین بودو گیج میرفت، اونقدری مستو بی انرژی بود ک نتونه از پس خودش بربیادبا درموندگی چشماشو بست و داد زد
+هییی کمک، کسی اینجا نیییست
کای لبخند بدجنسی زد
ک:هیچکس این اطراف نیست بیبی بوی خودتو خسته نکن
ک:فقط سعی کن ازش لذت ببری
لباشو چسبوند ب گونش، هری سرشو محکم ب چپو راست تکون داد
+ولم کن لاشی
کای اخم کرد و فشار دستاشو بیشتر کرد
ک:بهتره خفه شی وگرنه مجبور میشم خشونت ب خرج بدم، چیزی ک اصلا دوست ندارم
سرشو برد تو گردنش و بخاطر بوی خوبش چشماشو بست و با لذت نفس عمیقی کشید
ک:داری دیوونم میکنی
هری صورتش جمع شد، بدن نحیفش طاقت سنگینی کای رو نداشت و بدتر از اون هر آن ممکن بود بخاطر داغی بیش از حد و چندش اور بدن و نفساش ک ب پوستش میخورد بالا بیارهبا گاز محکم و دردناکی ک کای از گردنش گرفت
با درد ناله کرد
کای دستاشو اورد پایین و بدنشو چرخوند دستاشو پشت بدنش با ی دست نگه داشت
صورتشو چسبوند ب دیوار و دست ازادشو برد زیر هودیش و بدنشو لمس کرد
هری پاشو اورد بالا و ضربه ی ن چندان ارومی ب کفشش زد
کای با غضب نگاهی ب نیم رخ هری کرد و صورتشو بیشتر ب دیوار فشار داد
ک:وحشی بازی در نیار
هری بخاطر درد گونش اروم ناله کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت
+دست از سرم بردار لعنتی
BINABASA MO ANG
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...