Harry pov:تو سلف مدرسه با نایل نشسته بودیمو غذای مزخرف مدرسه رو میخوردیم.
چنگالمو زدم تو سالادم، ب نایل نگاه کردم
+هیلی چرا نیومد؟
ن:ی کلاس دیگه داشت
آهانی گفتموچنگالمو گذاشتم دهنم، یهو یاد امشب افتادم ک قرار بود واسه شام بریم بیرون با لیو رفیقش+راستی نایل امشب ک کاری نداری؟ میخوایم با لیامو چارلی بریم شام بخوریم،مهمون لی، توام دوست داشتی بیا بریم
نایل سریع جواب داد
ن: کاری ک ندارم، داشتمم کنسل میکردم
نیششو باز کرد+اوکی، پس برگشتنی بامن بیا خونه ازاونجا باهم میریم
نایل ک داشت غذاشو میجویید سرشو تکون داد
همون موقع تاملینسون اومد تو درحالی ک داشت داشت با تلفنش صحبت میکردو قیافش بدجور عصبی بنظر میرسید، ی جین تنگ مشکی پوشیده بود با ی پیرهن سفید با کت مشکی اسپرتدستمو گذاشتم زیر چونمو زل زدم بهش
'اون واقعا برای معلم بودن زیادی هات و جذاب بود'ن:هی هری ب چی زل زدی
بازدممو دادم بیرون و بدون اینکه نگاهمو بگیرم جواب نایلو دادم+تاملینسون، اون خیلی هاته پسر!
نایل چشماشو چرخوند
ن:خواهشا دیگه رو معلممون کراش نزن
+نایل باور کن خدا نیمه ی گمشده منو تیکه تیکه کرده هرجا میرم یکیشون هست!نایل چپ چپ نگام کرد، بلند شدو کیفشو برداشت
ن:کم چرت بگو پاشو بریم الان کلاس شروع میشه
بالاخره نگامو ازش گرفتمو بلند شدم
همراه نایل داشتیم از سلف خارج میشدیم، دقیقا از کنارش باید رد میشدیم
نزدیکش ک رسیدیم باصدایی ک سعی داشت کنترلش کنه ک داد نزنه ب شخص پشت تلفن گفت
ل:برام مهم نیست میفهمی؟
مشخصه دوباره میخوای همون بول شتای تکراریو تحویلم بدی
گوشیو قطع کردو دستشو کشید صورتش
وقتی از کنارش رد شدیم سرشو اورد بالا و نگاش افتاد بهم
بهش سلام کردم، لبخند محوی زد و سرشو تکون داد
.
.هی نی من میرم ی دوش بگیرم زود میام توام خودتو یجوری سرگرم کن تا برگردم
ن:اوکی ببینم چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟ گرسنمه+اره تو کابینت سمت راست یخچال خوراکی هست
میوه ام هست خواستی از تو یخچال بردار
نایل باشه ای گفت و رفت سمت اشپزخونهی ربع بعد اومدم بیرون حولمو پوشیدمو رفتم پایین
دیدم نایل لم داده رو مبل رو ب رو tv جلوش ی بشقاب پر از پوست میوه و اشغال چیپسو پوستای تخمسرفتم بالا سرش وایسادم
+هی کمتر میلومبوندی مثلا قراره ی ساعت دیگه شام کوفت کنینایل با صدای من یکم از جاش پریدو برگشت سمتم
ن:اومدی؟ خب چیکار کنم حوصلم سر رفته بود، نگران نباش واسه شامم جا گذاشتم
بعد خندید
چپ چپ نگاش کردم
+معده نیست ک خرابه اس، بیا بریم بالا کم کم حاضر شم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...