با شنیدن صدای باز شدن در سرم ب سرعت برگشت اون سمت،هول و ترسیده ب زینی ک از در اومد تو و سرش پایین بود نگاه کردموقتی سرشو بلند کردو چشمش بهم خورد با لحن متعجبی پرسید
_هری؟ اینجا چیکار میکنیب قیافه ی خستش نگاه کردم
+ زین
صدام گرفته بودزین وقتی صدامو شنید با تعجب و نگرانی نگاهم کرد
+ب ببخشید م.. من..
به تته پته افتادم_چیو باید ببخشم چیشده هری
اومد سمت تخت و نگاهش از رو صورتم اومد پایینو وقتی دفترشو تو دستم دید اخم کرد
بزاق دهنمو ب سختی قورت دادم
+زین معذرت میخوام میدونم نباید بهش دست میزدم
فین فین کردمو بلند شدم، دفترو گذاشتم رو تختش و رو ب روش وایسادماجزای صورتشو ازنظر گذروندمو در اخر ب چشماش ک تیره تر شده بود خیره شدم
دستمو اروم بردم بالا نزدیک صورتش اما قبل از اینکه دستم لمسش کنه صورتشو برگردوند و ازم فاصله گرفت
باصدای خش داری اروم زمزمه کرد
_آره نباید..ی قدم جلوتر رفتم و سرمو ب سمت شونه ام کج کردم
+زین
با تن ارومی صداش کردم و دست راستشو گرفتمزین سرشو چرخوند سمتم و با اخم ب چشمام نگاه کرد
+من.. من ..
بین گفتن یا نگفتن حسم تردید داشتم
نگاهش اومد پایین رو دهنم بعد از اینکه مکث کردم دوباره منتظر ب چشمام نگاه کردبدون فکر ناگهانی ی قدم رفتم جلوترو صورتشو با دستام قاب کردم ،لبامو گذاشتم رو لباش
چشمامو اروم باز کردمو وقتی ابروهای درهمشو دیدم لبامو از لباش جدا کردم و دستامو از رو صورتش برداشتم
+م..متاسفم
سرمو انداختم پایین و با دستام بازی کردم
وقتی زین چیزی نگفت زیر لب آه کشیدم و برگشتم ک از اتاقش برم بیرونهنوز قدم دومو برنداشته بودم ک دستم توسط زین کشیده شدو افتادم تو بغلش ب خاطر حرکت یهوییش شوکه شدم دستمو رو سینه ش گذاشتم و با چشمای درشت شدم از تعجب زل زدم بهش
زین لباشو کوبوند رو لبام و خشن بوسیدتم
همونطور ک لباش رو لبام بود لبخند زدم
چشمامو بستم و باهاش همرامی کردمقلب بی جنبم باز ب تپش افتاده بود و هر آن ممکن بود قفسه ی سینمو بشکافه و بزنه بیرون
اونقدر با عجله و با نیاز میبوسید ک فقط میتونستم چندتا در میون جواب بوسه هاشو بدم
وقتی هردومون نفس کم اوردیم لبامونو از هم جدا کردیم پیشونیمونو چسبوندیم ب همدیگه و تند نفس کشیدیم_نباید این کارو میکردم
با تنبلی هومی گفتم
دستمو انداختم دور گردنش و صورتمو اوردم عقب
ب چشماش نگاه کردم مردمک لرزون چشماش خیره ب چشمام بود هنوزم ابروهاش تو هم بودو اخم کمرنگی داشت، اخمی ک حالا برخلاف قبل برام جذابیت داشت صورتمو بردم جلو و چونشو بوس کردم صورتمو اوردم عقب، با شیطنت بهش نگاه کردمو لبمو با زبونم خیس کردم اخمش پررنگ تر شد حالا چشماش زوم بود رو لبم، بدون اینکه نگاهشو ازشون بگیره اروم گفت
ESTÁS LEYENDO
when our eyes met[Zarry]
Fanficنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...