H pov:
رفتم سالن غذا خوری، ب زک سلام کردمو پشت میز نشستم، با دیدن غذاها چشمام برق زد، خیلی گرسنم بود کلی غذا کشیدمو با ولع شروع کردم ب خوردن
داشتم تند تند غذا میخوردم ک باصدای جما سرمو اوردم بالا و نگاش کردم
ج:هری، زینو صدا زدی برای شام؟
اول غذامو جوییدمو قورتش دادم چون جما از اینکه با دهن پر حرف بزنم متنفر بود
+اره گفت میل نداره
جما سرشو تکون داد
در حد انفجار غذا خوردم، تشکر کردمو شب بخیر گفتم و رفتم بالا وقتی رسیدم جلو دراتاقا رو ب در اتاق زین زبون درازی کردم و ی فش ملایم دادمو رفتم تو اتاقمزنگ زدم ب زایونو یه ده دقیقه ای باهم حرف زدیم
و بعد رفتم سر تکالیف مدرسم ک رو هم تلنبار شده بودن این هفته اصلا وقت نکردم درس بخونم..
فردا شنبه بود پس سعی کردم کلشو انجام بدم ک واسه فردا راحت باشمدرسام تا سه و نیم چهار صبح طول کشید اخراش اونقد خسته بودم ک دراز کشیدمو کتاب زیستو برداشتم تا بخونم.. کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
صبح با تابش نور خورشید ب زور لای چشمامو باز کردم، دستمو کشیدم کنارم، گوشیمو برداشتمو ساعتو نگاه کردم
اوپس یازده بود!
یکم تو جام غلت خوردم ک ی چیزیو پشتم حس کردم! دستمو بردم زیرم و غلط گیر بی تربیتو ک لای باسنم بود برداشتمو بهش چشم غره رفتم
دیشب اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد احتمالا اونقدر خوابم میومد ک رو کتاباو وسایلا خوابم برده بوداومدم از تخت پایینو جمعشون کردم رفتم حموم دوش گرفتمو رفتم پایین
رفتم تواشپزخونه ب مارگ صبح بخیر گفتم و نشستم پشت میز
م:الان صبحانتو اماده میکنم عزیزم، دیر بیداری شدی
+ممنون،اره تا نزدیکای صبح بیدار بودم، درس میخوندم
مارگ لبخند زد بهم و سرشو تکون داد
+جم خونس؟
م:ن عزیزم
این چ سوالی بود من پرسیدم چون معمولا زکو جما روزای تعطیلم میرفتن شرکتصبحانه ای ک مارگ اوردو خوردم، و رفتم گونشو بوس کردمو ازش تشکر کردم داشتم از اشپزخونه میرفتم ک مارگ با عجله صدام زد
وایسادمو برگشتم سمتش
م:زین از دیشب چیزی نخورده میشه ازت خواهش کنم اینارو براش ببری و مجبورش کنی بخورتشون؟
همینطوریشم خیلی ضعیفو لاغره
اینارو با ناراحتی گفت
خدایاا نهمنتظر بهم نگاه کرد،دلم نیومد بهش ن بگم
سینی ک توش پنکیک و لیوان شیر بودو ازش گرفتم
+باشه ماری جونم
م:ممنون پسرم، حتما مطمئن شو ک بخوره هاچرا انقد دوسش دارن؟؟
سرمو تکون دادم
+چشم، ب زورم ک شده میدم بخوره
رفتم بالا و جلو در اتاقش وایسادم سینیو ی دستی گرفتمو در زدم و بازم بدون اینکه منتظر باشم درو با آرنجم باز کردمو رفتم تو
زین نشسته بود رو تخت و ی کتاب دستش بود
نگاهشو از کتاب گرفت و با اخم ی نگاه ب سینی تو دستم کرد و ی نگاه ب خودم
_اجازه دادم بیای تو؟
شونمو انداختم بالا
+هر چی
رفتم رو تخت کنارش نشستم، نزدیکش، طوری ک بازوم خورد ب بازوش
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...