ساعت شش صبح ، هوای لندن سرد و بارونی بود
روی تخت غلطی خورد و پتو رو بیشتر رو خودش کشید تقریبا خودشو کامل تو پتو کاور کرده بود از سرما. یه رعد و برق خیلی شدید و وحشتناک زد، از اون مدلایی ک شیشه های خونه رو میلرزونه . از خواب پریدو کلافه به دور ورش نگاه کرد ، هنگ بود ساعتو نگاه کرد " د فاااک :/ عاخه کدوم ادم بدشانسی ساعت شیش صب با رعدو برق بیدار میشه ؟!"دوباره دراز کشید و پتو رو تا صورتش کشید و سعی کرد بخوابه اما خوابش نبرد
گوشیشو برداشتو ب نایل پی ام داد "بیداری نایلررر؟"
چند دیقه منتظر جواب موند اما وقتی جوابی نیومد بیخیال شد و پا شد بره دوش بگیره قبل مدامروز قرار بود بعد مدرسه با نایل برن زمین فوتبال بعد مدت ها ،تو حموم طبق معمول داشت تور دور دنیا برگزار میکرد ، شامپو رو گرف جلوی دهن فنای خیالیش تا باهاش همخونی کنن بعد برای تشکر ازشون ی چرخ زد و برای حسن ختام برنامه با کون افتاد زمین " عاخخخ کتلت شددد" قیافشو جمع کرد و اروم ماساژش داد تا دردش کمتر شه
وقتی اومد بیرون دیگه کم کم باید حاضر میشد بره
ی تیشرت سفید پوشید با یه جین مشکی روشم ی سویشرت مشکی پوشید و کلاهشم گذاشت رو سرش
توی راه یاد حرف دیشب جما افتاد " فردا زود بیا خونه زک برای شام میاد خونه ما " یاد جمله بعدیش ک افتاد چشاشو چرخوند و ادای جما رو با ی حالت مسخره دراورد " چرت و پرت نمیگی ، زیاد نمیخندی ، ی لباسم شبیه لباسای آدمیزادا میپوشی! " حالا انگار کی میخاد بیاد " با خودش گفت و با چشماش دنبال نایل گشت تو محوطه مدرسهنایلو دید ک رو یکی از نیمکتا نشسته بود و قیافش اونقدرا سرحال ب نظر نمیرسید
از پشت سرش اروم اروم رفت یهو کیفشو کوبید تو سر نایل
ن: چتهههه گراز وحشی
هری نتونست جلو خندشو بگیره وقتی نایل پرت شد زمینو قیافش شبیه مارمولکی شد ک دمپایی پرت کردن سمتش+ چیشده حالا مگه بلوندی؟ بده از فکرو خیال درت اوردم ؟
ابروهاشو توهم کشیدو گفت
ن: اره اگه صاف شدن ماتحتمو فاکتور بگیریم باید ازت تشکر کنم
هری شونه هاشو بالا اندختو نیشخند زد
+ خب حالا ب چی فک میکردی ؟ن:هیچی بیا بریم سر کلاس
.
.
.
بعد از تعطیل شدنشون هری و نایل و یکی دیگه از بچه ها رفتن سمت زمین فوتبال
+ گایز سریع باشین من باید زود تر برم بعدش
نایل اخم کردو رو ب هری گف
ن: اهههه هریییی فق بلدی گند بزنی تو برنامه ها همیشه
هری دستاشو بحالت تسلیم اورد بالا
+اوکی ساری چیکار کنم جما گفته.. اگه دیر برسم میگم تقصیر نایل بود و فک کنم خاطره دفعه پیش ک جما رید بهتو یادته نه؟؟
ن: اهمم چیزه میخای اصن منم بیام اگه کمکی چیزی بود بالاخره ی کاری چیزی
و ی لبخند مسخره زد و سرشو خاروندی لبخند ی وری زدو دستشو کوبید ب پشت نایل
+ تو نباشی خودش ی کمک بزرگ ب حساب میاد
.
.
.
+ جمااا کجااااییی؟ جممم؟
کلیدارو گذاشت رو میزو دوباره جما رو صدا زد
بالاخره صدای جما رو از آشپز خونه شنید
ن:اینجام چرا داد میزنییی؟
جما داشت برای شام سالاد درست میکرد ، هری رفت سمت فرو اون پیتزاهایی ک بشدت خوشمزه بنظر میرسیدنو دیدو نیشخند زودو ابروهاشو داد بالا
+ میبینم ک ب خاطر آقای رئیستون حسابی تو زحمت افتادین
دوباره به پیتزاها با چشای قلب شده نگا کرد
+ گاااد باید زنگ بزنم نایلم بیاد
دختر چشاشو چرخوند
ج: اره حتما زنگ بزن بیاد ک دوتایی ابروی منو جلوی زک ببرین ://
زک رئیس شرکتی بود ک جما توش به عنوان مدیر داخلی و دستیارش کار میکرد. الان تقریبا یک سالی میشد ک باهم تو رابطه بودن و قرار بود ک باهم ازدواج کنن، هریم از زک بدش نمیومد در کل چندبار بیشتر ندیده بودش ، ولی جما واقن زک رو دوست داشت و مصمم بود تو تصمیصش
ج:هری برو لباساتو عوض کن ی لباس مرتب بپوش
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...