با حس کردن انگشتایی ک لای موهام بود چشمامو باز کردم، هنوز یکم گیج خواب بودم، این زین بود ک دستشو برده لای موهام؟ ن حتما توهم زدم
هرچی بود حس خوبی داشت! چشمام اروم اروم روی هم رفت اونقدر خوابم میومد ک نفهمیدم باز چطور خوابم برد
.
نمیدونم چقدر گذشته بود ک بیدار شدم
صدای باز شدن درو شنیدم و بعد صدای قدم هایی ک ب تخت نزدیک میشد
عکس العملی نشون ندادم و تو همون حالت بودم* بیداری شدی بالاخره، حالت چطوره؟ درد
نداری؟
_بهترم
*خوبه، دیروز چی خورده بودی؟
بعد چند لحظه مکث کردن جواب داد
_یکم الکل
*اوه. شوخیت گرفته پسر؟ با وجود بیماریت حتی نباید بهش لب بزنی میدونی که؟
زین جواب نداد شایدم سرشو تکون داده
*وضعیتت تقریبا وخیمه اگه بازم ناپرهیزی کنی باید عمل بشی، اینو ب برادرت هم گفتم
_برادرم؟!زین با لحنی ک توش یکم تعجب بود پرسید
_اره خیلی نگرانت بود، داروهایی ک برات تجویز کردمو بگو برات بگیره و حتما حواست باشه سر ساعت مصرفشون کنی
_باشه ممنون
*خیلی مراقب خودت باش
دکتر با لحن مهربونی گفت و از اتاق خارج شدبعد از چند دقیقه سرم رو از روی دستم برداشتم دستامو اوردم بالا و کشیدمشون و الکی ی خمیازه کشیدم
چند بار پلک زدمو ب سمت زین ک داشت نگاهم میکرد برگشتم+عه بهوش اومدی؟ خدارو شکر ک زنده موندی
اگه میمردی من جواب بقیه رو چی میدادم
معلوم هست چ بلایی سر خودت اوردی ها؟ میدونی چقدر نگران بودم البته سوتفاهم نشه نگران تو نبودما
نگران این بود زایون بفهمه غصه بخوره وگرنه من اصلا اهمیت نمیدم تو چیزیت بشه. میدونی اخه .._آه بسه.. سرم درد گرفت، چند دقیقه ب اون فک بیچارت استراحت بده
با اخم گفتپشت چشمی نازک کردم
+هی با من اینجوری حرف نزنا اگه من متوجه نمیشدم ک الان مراسم تشیعت بود_الان انتظار داری ازت تشکر کنم؟
ابروهامو دادم بالا
+حرف خودمو ب خودم میزنی؟
شونشو انداخت بالا و با اخم پوزخند زد
"ی روزی این لباتو قیچی میکنم ک انقد پوزخند نزنی"+ساعت چنده
_چه بدونم، تو گوشیت ببین
بی حوصله گفتو سرشو برگردوند سمت دیگه
+عه چرا ب فکر خودم نرسیددستمو بردم سمت جیب شلوارم ک گوشیمو بردارم.. اما شلوارم ک جیب نداشت ! سرمو انداختم پایینو از پاهام ب جورابای باب اسفنجی ک باهاش ی دمپایی پوشیده بودم نگاه انداختم کم کم سرمو اوردم بالا و کامل تیپمو برنداز کردم..
+فاااک
زین برگشت و با اخم نگاهم کردم
+عاممم ببخشید+میگم ک.. من دیشب همینجوری اومدم حتی نتونستم لباسامو عوض کنم یا کفش بپوشم
_ساعت چهارو و نیمه
+خب نمیتونستی از اول بگی خسته
چشامو چرخوندم
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...