Harry pov:
تو جام یکم تکون خوردمو با چشمای بسته خمیازه کشیدم،
به سمت راستم چرخیدم و دستمو کشیدم کنارمبیبی من بیدار شده؟!
با شنیدن صدای نرم زین که انگار از ی جای دور بود ی لبخند محو گوشه لبم جا خوش کرد
با همون چشمای بسته هومی گفتم
زود باش تنبل چشماتو باز کنصداش نزدیک تر شد..
صبر کن ببینم چرا صدای زین نازک شده
بیبی هز با تواما نمیخوای چشمای قشنگتو باز کنی؟چقد صداش شبیه صدای خودش نیست!
نه نه این صدای زین نیست کهوقتی تخت رفت پایین و بدنشو کنارم حس کردم لای چشمامو باز کردم
+جیززززسسس، تو .. توووو؟؟؟
دستشو برد لای موهام و لبخند زد
چیشده بیبی چرا اینطوری نگام میکنی مگه شبح دیدی؟قیافمو کجو کوله کردم ، صورتمو کشیدم عقبو با انزجار به صورت شان که یه لبخند گشاد داشت نگاه کردم
+میشه دقیقا بگی چه فاکی اتفاق افتاده؟
خندید و بلند شد
اوه فکر کنم دوباره خواب بد دیدی قاطی کردی سوییتیوات د فاک مطمئنم این یه کابوس لعنتیه من پیش زین بودمو... میتونم درد باسنمو حس کنم...
نه نه این ممکن نیست واقعی باشهمن میرم براتون صبحانه اماده کنم فکر کنم جفتتون گرسنه اید
با ابروهای بالا رفته پرسیدم
+جفتمون؟سرشو تکون داد٫ به شکمم زل زدو لبخندش عمیق تر شد
سرمو گرفتم پایین و با دیدن شکم تقریبا بزرگم جیغ زدم
+بلادی هل.....از خواب پریدمو چشامو تا ته باز کردم
تو همون حالت خوابیده سرمو از بالش جدا کردمدستمو کشیدم رو شکم تختم که بخاطر سوز سرمایی که نمیدونم از کجا میومد دون دون شده بود
+تنکس گاد تنکس گاد تنکس گااااد
فقط یه کابوس لعنتی بودزیر لبم گفتمو نفسمو محکم باصدا بیرون دادم
صبر کنم ببینم چرا تو تخت تنهام زین کجاس
با خودم فکر کردم و ابروهامو توهم کشیدمهمیشه فانتزیم بعد از اولین سکس رویاییم با شخص مورد علاقم این بود که با نوازشاش بیدار میشم و احتمالا اگه صبح باشه برام صبحانمو میاره تو تخت و..
حس کردم بجای اینکه مثل دیوونه ها با خودم حرف بزنمو فانتزیامو مرور کنم بهتره باسنمو تکون بدمو بلند شم ببینم زین کجا رفتهوقتی خواستم از تخت بلند شم پایین تنم تیر کشید
اخمم غلیظ تر شد و تو دلم یه فحش ریز به زین دادم
اما بلافاصله پشیمون شدم این تقصیر زین نبود که من زیادی هورنی شده بودم
با بخاطر اوردن اتفاقای دیشب اخمم جاشو داد به یه لبخند محو و گونه هام گرم شدنبا هزار مکافات بلند شدم
+آخ لعنت
از درد صورتم مچاله شد و ادای گریه کردن در آوردم
+این حق من نبود که تو این وضعیت تنهام بذاری مرتیکه ی بی احساس
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...