Third person
نگاه خسته و خمارشو به لیوان توی دستش دوخت، سرش داد جلو
ل:پرش کن
پیتر چشماشو چرخوندو بهش نگاه کرد
پ:خودتو جمع کن مرد،نباید زیاده روی کنی، حوصله نئش کشی ندارمبا انگشتاش شقیقه ی دردناکشو ماساژ داد
ل:آخریشه، لطفا
از پایین با نگاه پاپی وارانش التماس کرد
پیتر پوفی کشیدو یکم از اون مایع شفاف زرد رنگ براش ریخت
پ:کافیه دیگه ی نگاه ب خودت بنداز قیافه ات شبیه ب فاک رفته هاس
لیام لیوانو برداشتو سر کشید برای چندمین بار چشماشو بخاطر مزه ی تلخو گسش رو هم فشار داد
ل:میخوام این لعنتی باعث شه واسه چند ساعتم ک شده بهش فکر نکنم
پیتر پوزخند زد
ا:اوه تحت تاثیر قرار گرفتم
لیام تو سرش مدام در حال جنگ با افکارش بود
سعی داشت هرچیزی ک باعث میشد فکرش ب سمت لویی بره رو پس بزنه اما نمیتونست یاده اخرین باری ک درست تو همین بار دیده بودش افتاد
روز عروسی جما بود ک پیتر بهش زنگ زدو گفت لویی اونجاست و حالش خوب نیست، نمیتونست باور کنه ک گوشاش درست شنیده یا نه! لویی، عشقش کسی ک سالها ازش خبری نداشت اونجا تو اون بار لعنتی بود، حتی نفهمید چطوری و با چ سرعتی خودشو رسوند..فلش بک
لویی هنوزم بعده چندین سال نتونسته بود عشق دوران نوجونیشو خاطراتشونو فراموش کنه فقط خودشو گول میزد ک تونسته اما واقعیت چیزه دیگه ای بود..
ی روز خسته کننده رو گذرونده بود سرو کله زدن با شاگرداش واقعا رمغی براش نمیذاشت
جدا از اینکه معلم دبیرستانیا بود تو ی اموزشگاهم به بچه های کوچیک پیانو تدریس میکرد
از اموزشگاه اومد بیرون و رفت سمت ماشینش متوجه ی کاغذ کوچیکی ک واسه تبلیغات بود رو شیشه ی ماشینش شد کاغذو برداشتو در ماشینو باز کردو با خستگی نشست رو صندلی قبل ازاینکه ماشینو روشن کنه کاغذو نگاه کردو شوکه شد
ناگهان خاطراتش با اون پسر ب ذهنش حجوم اوردن ...ف.ب
(*هیییی لوووو* سرشو اورد بالا لیام با دوربینی ک دستش بود سریع ازش عکس گرفت
لویی چشماشو بخاطر نور فلاش جمع کرد و غر زد ل:این یهویی عکس انداختنارو تموم کن لیام..
لیام ب عکسی ک گرفته بود نگاه کردو با خنده گفت صبر کن اتلیه خودمو بزنم.. قراره کلی ازت عکس بگیرم لوبر)
پ.ف.بسنگینی چیزیو تو گلوش حس میکرد سعی کرد با پایین دادن اب دهنش بغضشم قورت بده اما بغض لعنتیش ول کن نبود، آبیای خوشرنگش اشکی شدن
و باعث میشد همه چیو تار ببینه
سرشو گذاشت رو فرمونو ب اشکاش اجازه داد از چشماش بریزن پایین..برای هزارمین بار ب خودش لعنت فرستاد ک چرا خودشو وارد زندگی اون پسر کرد، مقصر کی بود جز خودش؟
خودش بود ک همه چیو شروع کرد..دلش میخواست بره بار و تا میتونه با الکل خودشو خفه کنه اونقدر بخوره تا سیاه مست شه...
ب نزدیکترین باری ک تو مسیرش بود رفت،
رفت داخلو رو یکی از باراستولای جلو پیشخون نشست
بارمن با دیدن فردی ک وارد شدو دقیقا جلوش نشسته بودو سرشو پایین انداخته بود با تعجب ی نگاه بهش انداخت، با دقت داشت نگاهش میکرد میخواست ببینه همونیه ک فکر میکرد!
لویی ک سنگینی نگاهشو حس کرد سرشو اورد بالا و توجهی ب نگاه متعجب و ابروهای بالا رفته اش نکرد
پیتر دیگه کامل مطمئن شده بود اون خوده لوییه
همونطور شوکه زل زده بود بهش منتظر بود ی چیزی بگه یا اشناییت بده ولی انگار ک لویی اصن نشناختش چون
بی حوصله و کوتاه گفت
ل:ودکا
پیتر بدون این ک عکس العمل خاصی نشون بده سرشو تکون داد ی لیوان گذاشت جلوشو براش ودکا ریخت
پیتر متعجب بود ک لویی چطور نشناختتش
یکی دوبار بیشتر همدیگرو ندیده بودن، زمان زیادی از اونموقع ها میگذشت البته قیافه اشم تغییر کرده بود زیادم جای تعجب نداشت، ولی لویی همونطوری بود فقط پخته تر وجذاب شده بود، تصمیم گرفت آشناییت نده چون بنظر میرسید لویی اصن تو مود این حرفا نیست
یک ساعت از وقتی اونجا بود میگذشت شات پشت شات میرفت بالا
YOU ARE READING
when our eyes met[Zarry]
Fanfictionنور من اولین باری که گرمای خورشید چشمات قلبمو گرم کرد رو هرگز فراموش نمیکنم... تمام اون لحظه رو با جزئیات به خاطر دارم.. تنها لحظهی عمرم که میخواستم تا ابدیت طول بکشه کلی راز توی چشمات هست مثل یک کتاب مرموز که دوست دارم با صدای تو برام خونده بش...