ووت یادتون نره ♡
هردو توی خونه ی جادوگر، کنار هم نشسته بود. ساعت سه صبح و آسمون هنوز تاریک بود. نور شمع ها و چوبهایی که توی شومینه میسوختن، فضای اتاق رو روشن کرده بود.
هردو دست همدیگه رو محکم گرفته بودن و فضایی حتی برای رد شدن هوا بین انگشت های توی هم گره خورده شون وجود نداشت.
جادوگر نگاهی به دستهای دلتنگشون انداخت و لبخند غمگینی زد. انگار که سلول به سلول بدن اون دونفر، همدیگه رو طلب میکردن و مثل دو قطب مخالف آهن ربا، میل به جذب کردن همدیگه داشتن."میخواین بگین چیشد یا نه؟"
با لحن خسته از اونها پرسید و منتظر به لبهاشون چشم دوخت. دنبال راهی برای تنها شدن با کوک میگشت تا عواقب کارش رو براش توضیح بده و ازش بخواد یکبار برای همیشه تصمیمش رو بگیره.تهیونگ که انگار از دوباره دیدن اون پسر، هوش و حواسی براش نمونده بود و تمام دقایق گذشته، محو رد زخم قدیمی روی گونه ش بود، با گیجی پرسید:"چیو؟"
برادرش خنده ای کرد و نگاهش رو از اون دو گرفت.
"هیچی. باشه فردا صحبت میکنیم."بعد از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت و اونها رو برای دقایقی تنها گذاشت.
مغز جونگکوک پر از صدا بود، صداهایی که سوالهای بی جوابش رو با صدای بلند فریاد میکشیدن. اینکه حالا چیمیشه؟ چه بلایی سر تهیونگ آینده میاد؟ حالا که توی گذشته دست برده چطور میتونه برگرده؟ و مهم ترین و ترسناک ترین سوالی که داشت این بود که باید دوباره تهیونگ رو رها کنه؟
فایده ای نداشت. هرچقدر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید. اگه دوباره تهیونگ رو رها میکرد، اون دوباره و دوباره دنبالش میگشت و ممکن بود بلاهای جدیدی سرش بیاد...
با ناراحتی و کلافگی آهی کشید."چیشده؟"
شنیدن اون تن صدای آشنا و خاص، توی گودی گردنش تمام بدنش رو به مور مور انداخت. داشت احمق میشد. نگاهش اونقدر به آینده و پایان بود که متوجهه کسی که حالا سالم در کنارش نشسته بود نشده بود.
لعنتی به خودش فرستاد سعی کرد روی زمان حال تمرکز کنه."چرا میپرسی؟"
خونآشام سرش رو با خستگی به شونه ی اون تکیه داد و گفت:"خوب نیستی. میفهمم...حسش میکنم...ولی بهم نمیگی چیشده. نمیگی کجا بودی... نمیگی چرا یهویی غیبت زد. ولی اشکالی نداره."
زمزمه هاش اونقدر آروم بود که جونگکوک به سختی میتونست کلماتی که از بین لبهای خونآشام به بیرون میان رو حدس بزنه.
دستش رو بلند کرد و توی موهای صاف و مشکی رنگ تهیونگ فرو برد و مرتبشون کرد.
"چی بگم وقتی همش درده؟ به دردات اضافه کنم؟ ولش کن."
خونآشام از حس نوازشگرانه ی دستی که توی موهاش حرکت میکرد لبخند کمرنگی زد:"درست میگی. گذشته رو باید رها کنیم بره... مهم اینه که دوباره تو اینجایی."
YOU ARE READING
Life inside the Hourglass | Completed
Vampire[زندگی توی ساعتشنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم وقتی کشش گرگش به سمت جفتشه؟ فکر کردی برام آسونه که جیمین با چشمهای ملتمس بهم نگاه میکنه اما نمیتونه...