Part 13

3.2K 765 149
                                    

ووت یادتون نره قشنگا ^^

100سال قبل، حوالی روستای لیانگ

نزدیک غروب بود، از صبح سحر که شبنم ها تازه روی گلها نشسته بود تا حالا که خورشید کم کم داشت از نظر ها پنهان میشد، پسر بجز چند باری که از درد ناله کرده بود، به هوش نیومده بود.

سوکجین تمام مدت بالای سرش نشسته و جوشونده های گیاهی که جادوگر تهیه میکرد رو به خورد پسر غریبه میداد.

با اینکه لباسهاش پاره و خونی شده بودن، باز هم مشخص بود که لباسهای تمیز و نویی به تن داشته و احتمالا از نجیب زاده های روستا بود.

سوکجین پارچه ی نمدار رو بار دیگه به آرومی روی رد خونهای خشک شده ی روی صورتش کشید و اونهارو پاک کرد.

حالا که چهره ی زیبای پسر تمیز و واضح تر شده بود، میشد تخمین زد که سن زیادی نداره. اما یه پسر نجیب زاده ی جوان، اون موقع شب، تنها و زخمی تو حاشیه جنگل چیکار میکرد؟
جادوگر به سمت برادرش چرخید پرسید:"درست بگو ببینم وقتی به هوش بود بهت چیگفت؟"

خونآشام با کلافگی نفسش رو بیرون فرستاد و جواب برادرش رو داد:"از صبح صد بار براتون توضیح دادم، اون فقط میگفت نجاتم بده و وقتی بهش گفتم باید پیش طبیب ببرمش ازم خواهش کرد که جایی ببرمش که کسی نبینتش! میگفت هیچکس نباید بفهمه اون اینجاست... همه ی حرفاش رو با ترس زد و بعد کاملا بیهوش شد. تا شمارو بیارم بالای سرش ده دقیقه طول کشید."

سوکجین آهی کشید و به صورت بیهوش پسر بیچاره نگاه کرد.
"شاید فقط داشته هذیون میگفته... باید صبر کنیم به هوش بیاد، بلاخره که میفهمیم کیه و چه بلایی سرش اومده."

ساعتی گذشت و زمانی که سوکجین دستش رو زیر گردنش برد تا سرش رو بلند کنه و کمی از دمنوش رو به خوردش بده، پسر با بیحالی چشمهاش رو باز کرد.

"اوه... اون به هوش اومد."
سوکجین با صدای نسبتا بلندی اعلام کرد و بقیه رو به اتاق فراخوند.

"حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟"
اولین واکنش پسر به صداهای اطرافش، آه آرومی بود که موقع تکون دادن پای چپش از درد سر داده بود.

"هی هی آروم باش، پات آسیب دیده و زخمی شدی، نباید تکون بخوری."
سوکجین به پسر کمک کرد تا کمی سرش رو بلند کنه و به پشتی های پشتش تکیه بزنه.

"خوبی؟ الان چه حسی داری؟ اسمت چیه؟ از کجا اومدی؟ چه اتفاقی برات افتـ..."
جادوگر دستش رو پشت کمر شاگردش گذاشت و به آرومی صحبتش رو قطع کرد:"سوکجین بذار خودش رو پیدا کنه بعد زیر سوالات غرقش کن."
سوکجین با خجالت عقب نشست:"اوه باشه. ببخشید"

پسر بعد از یک دقیقه زیر نظر گذروندن سه نفری که دور بسترش نشسته بودن و یادآوری تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بود، ناله ی بلندی سر داد.

Life inside the Hourglass | CompletedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon