Part 2

5.7K 1K 162
                                    

ووت یادتون نره ♡

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

جونگکوک با احساس سردرد شدید، چشم هاشو روی هم فشرد، با ناله ای توی اتاق ناآشنایی به هوش اومد.

نگاهی به اتاق نسبتا بزرگی که روی تختش دراز کشیده بود انداخت و با گیجی توی جاش نیم خیز شد.

اتاق طراحی منحصر به فردی نداشت، دیوارهاش با رنگ زرد پوشیده شده بودن و قاب عکس کوچیکی، روی ضلع راستش آویزون شده بود.
پنجره ی بزرگی با پرده های کرم رنگ تزئین و لباس های نامرتبی روی سطح زمین پخش شده بود.

جونگکوک دوباره روی قاب عکس دقیق شد و با دیدن چهره ی آشنای جیمین و افراد متفاوت دیگه توی اون قاب، اتفاقات قبل از بیهوش شدنش رو به یادآورد.

هنوز به قدری گیج بود که نمیدونست یه خواب پریشون دیده، یا تمام اونها توی واقعیت اتفاق افتادن.

طولی نکشید که در اتاق به آرومی باز شد و لحظه ای بعد، موهای پرپشت و قهوه ای رنگ جیمین و بعد هم خودش وارد اتاق شدن.

با ذوق صداشو بلند کرد:"جونگکوک! به هوش اومدی."

قدمی به تخت نزدیک شد اما زمانی که جونگکوک، بدون هیچ حرفی خودش رو بیشتر جمع کرد و روی تخت عقب رفت، سر جاش ایستاد.

قلبش به دردناکی تپید. از اینکه حالا صمیمی ترین دوستش ازش میترسید، لبخند غمگینی روی لبهاش نقش بست و با صدای آرومی پرسید:"کوک ازم... ازم میترسی؟"

جونگکوک نگاه ترسیدش رو به پسر مهربونی که با سرهمیِ آبی، و یه تیشرت قرمز راه راه رو به روش ایستاده بود، دوخت.
اون از جیمینی که رو به روش ایستاده بود و مثل همیشه شبیه یه پسر بچه لباس سرهمی پوشیده بود، نمی ترسید.

از تصور کسی که پشت اون لبخندها پنهان شده بود میترسید، کسی که دندون های تیز و چنگال های سیاه داشت...
از گرگ وحشی ای که در آخرین لحظات قبل از بیهوشیش، به یاد میاورد میترسید.

جیمین با دیدن سکوت طولانی دوستش، با شونه های پایین افتاده از اتاق بیرون رفت و بعد به همراه مردی وارد اتاق شد.

مرد میانسال مستقیم به تخت نزدیک شد و نگاه تیزش رو به جونگکوک دوخت و گفت:"میدونم برات عجیبه، از چیزهایی که دیدی شوک زده شدی، اما بهتره هرچه زودتر این موضوع رو بپذیری. خطر بزرگ تری در کمینته که باید بهش رسیدگی کنیم."

ثانیه هایی طول کشید تا جونگکوک، بتونه کلماتش رو پشت همدیگه بچینه و بگه:"مـ... من نمیفهمم."

مرد کنار پای جونگکوک، روی تخت نشست و با مهربونی ساختگی برای قانع کردنش سعی کرد:" ببین پسرم، احتمالا باید فیلم های تخیلی دیده باشی یا داستان هایی در مورد خونآشام و گرگینه ها خونده باشی. افسانه ها بی دلیل به وجود نمیان، پشت هر افسانه، حقیقتی پنهانه که بهش جون میبخشه."

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now