Part 15

3.4K 771 231
                                    

وو و نظر یادتون نره ✩

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

بعد از چندین ساعت بی مقصد پرسه زدن توی جنگل بلاخره به سمت خونه شون برگشت.
توی محوطه ی باز رو به روی خونه ها، زیر یکی از درخت ها نشست. نمیخواست برگرده توی فضای تنگ خونه ای که از بین مولکول های هواش، میتونست رایحه ی هر دو آلفا رو در کنار هم استشمام کنه.
یکی از اون رایحه ها خودش رو دیوونه میکرد و یکی دیگه گرگش رو، و جیمین خسته بود. خسته تر از اینکه باز هم بتونه با گرگ درونش بجنگه...
جنگ درونی همیشه مخرب تر از هر نوع آسیب جسمیه و زمانی که روح از کشمش خسته بشه، نمیشه نجاتش داد...
حداقل نه به سادگی!

بی رمق به تنه ی درخت تکیه زد. توی تمام لحظاتی که از دل جنگل به سمت بلندترین پرتگاه میدوید، تلاش کرده بود خودش رو قانع کنه که با نبودش شاید همه چیز درست نشه اما خراب تر از این هم نمیشه.
با این فکر سرعت گرفته و سمت پرتگاه دویده بود اما در لحظات آخر، قوت از پاهاش رفته و نتونسته بود خودش رو از پرتگاه به پایین پرت کنه.
هنوز چیزهایی وجود داشتن که اون رو به دنیا قفل و زنجیر کنن و اجازه ی نابود کردن خودش رو بهش ندن.

موبایلش رو بعد از چند ساعت روشن کرد و با دیدن تماسهای بی پاسخی که از جونگکوک داشت، اضطراب خیلی زود سم خودش رو به قلبش تزریق کرد.
این روزها اونقدر درگیری های فکری و ذهنی خودش رو داشت که حتی وقت نمیکرد سراغی از کوک بگیره. با نگاه شرمنده ای به اسکرین گوشی، انگار که جونگکوک میتونه نگاه پشیمونش رو از پشت موبایل ببینه نگاه کرد.
تماسهای از دست رفته فقط برای چند دقیقه ی قبل بودن. برای همین دستش رو سمت آیکون تماس برد اما قبل از اینکه انگشت اشارش لمسش کنه، توجهش به پیام صوتی ضبط شده افتاد، صدای گوشیش رو تا آخر بلند کرد و پیام رو پلی کرد.

صدای آروم و کمی گرفته ی جونگکوک، به جای رفع دلتنگی و نگرانی، بی قرار ترش میکرد.

"هی...سلام چیم...امیدوارم خوب باشی. متاسفم که...این مدت نگرانت کردم و موبایلم خاموش بود ولی من حالم خوبه. زنگ زدم که...
زنگ زدم که بگم نگرانم نباش. متاسفم که این مدت ازت خیلی دور بودم، امیدوارم مشکلاتت با پسرعموت حل شده باشه. دوستت دارم... و امیدوارم که...دوباره بتونم... ببینمت."
و صدای بوق ممتدی که از پایان پیام خبر میداد.

نمیدونست چرا فقط با شنیدن یک پیام چند ثانیه ای بغض کرده!
کی اینقدر از هم دور شده بودن که حتی نمیدونست جونگکوک کجاست چه بلایی داره سرش میاد؟
پوزخندی به اینکه اینقدر رفیق نمونه ایه زد و موبایلش رو توی مشتش فشار داد.

جیمین قول داده بود ازش محافظت کنه و حالا، هردوشون وسط گردابی گیر افتاده بودن که آخرش مشخص نبود به کجا کشیده میشه، فقط هردوشون داشتن طعم غرق شدن رو باهاش میچشیدن.

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now