part 22

3.4K 749 211
                                    

ووت یادتون نره دلبران ♡

جونگکوک در سکوت مقابل پنجره ی بزرگی که نور عصرگاهی خورشید رو به داخل خونه دعوا میکرد نشسته بود. هوسوک چند دقیقه ی پیش با چند واحد خون تازه رسیده بود و توی اتاق، همراه تهیونگ مشغول صحبت کردن و نوشیدن بود.

جونگکوک بعد از پیچیدن بوی ناخوشایند خون، تصمیم گرفته بود اتاق رو ترک تا هم خودش دچار تهوع نشه و هم اون دوتا خونآشام با خیال راحت به نوشیدنشون بپردازن.

خودش هم نمیدونست چطور با این حقیقت که عاشق موجود خونخواری شده کنار اومده. شاید هم کنار نیومده بود و فقط پذیرفته بود که تهیونگ همچین موجودیه. انگار که کفه ی ترازوی علاقه ش نسبت به اون از کفه ی ترسش سنگین تر بود که هنوز فرار نکرده بود.

جادوگر با آرامش خاصی، صندلی خودش رو جلوکشید و کنارش نشست. منتظر جواب بود. منتظر اعلام رضایت جونگکوک برای پذیرفتن دوباره ی اون ریسک. پاهاش رو روی هم انداخت و با صدایی که سعی میکرد پایین باشه پرسید:"تصمیمت رو گرفتی؟"
شونه های جونگکوک جمع شد. نمیخواست بهش فکر کنه، نمیخواست قبولش کنه و برای چند روز، هفته یا ماه از تهیونگ دور بشه. دستهاش رو بلند کرد و دور بازوهای خودش پیچید. خودش رو بغل کرد چون مدتها بود که هیچکس رو جز خودش نداشت و به هیچکس جز خودش نمیتونست تکیه کنه. نفس عمیقی کشید و تیله های غمگینش رو به جادوگر دوخت و زمزمه کرد:"اگه...بگم نمیخوام برم...چی؟"

جین که امیدوارانه منتظر بود، چشمهاش رو بست. بهش حق میداد که بترسه و نخواد دوباره اون کارو انجام بده ولی یجورایی سرنوشت همه ی اونها به جونگکوک گره خورده بود پس باید راضیش میکرد. هرجور که میتونست. با پیشنهاد، خواهش، شاید هم تهدید...

صورتش رو سمت پنجره چرخوند و به نمای شهر خاکستری رنگ مقابلش نگاه کرد و با لحن سردی پرسید:"یعنی نمیخوای قهرمان باشی؟"

پسرکوچیک تر پوزخند زد. قهرمان؟ همیشه میخواست. از 6 سالگی آرزو داشت ابرقهرمان بشه و همه ی مردم جهان رو نجات بده. بارها لباسهای بتمن و آیرونمن و سوپرمن پوشیده بود و نقش یک قهرمان رو ایفا کرده بود اما حالا میفهمید انگار قهرمان بودن اونقدرها هم که به نظر میرسید ساده نبود. برای قهرمان بودن یه شجاعت و از خودگذشتگی نیاز بود. چیزهایی که جونگکوک احساس میکرد برای دانشتنشون خیلی ضعیفه.

در ادامه ی پوزخند صدا دارش جواب داد:"من نمیخوام قهرمان باشم. قهرمان بودن سخته. درسته که اونا آخرش برنده میشن ولی تا وقتی که برنده نشدن زندگی افتضاحی دارن، دردهای زیادی میکشن، چیزهای زیادی از دست میدن تا فقط بتونن قهرمان باشن و بقیه رو نجات بدن... نه نه! من ترجیح میدم بازیگر مهمان باشم... با یه زندگی خوب و آروم که حتی بودن یا نبودن اسمش توی تیتراژ هم اهمیتی نداشته باشه. از دست دادن هیچ چیزی توی زندگیم به قهرمان بودن نمیرزه..."

Life inside the Hourglass | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora