Part 16

3.2K 762 115
                                    

ووت و نظر هاتون به من انرژی میده ♡

100سال قبل، حوالی روستای لیانگ

روزها پی در پی میگذشتن و این جونگکوک بود که حالا بر خلاف روزهای اول که آرزو میکرد این مدت زمان سه ماهه زودتر به سر برسه، از گذر روزها به وحشت افتاده بود. اگه دردهای جسمی و مشکلات حرکتی ای که به خاطر شکستگی پاش اذیتش میکرد و نادیده میگرفت، بودن کنار تهیونگ رو با هیچ چیز عوض نمیکرد.

گیر افتادن توی دنیایی بدون تکنولوژی های پیشرفته، برای کسی که به اونها عادت کرده بود، سختی های زیادی داشت. اما جونگکوک حاضر بود تمام اون سختی ها رو به خاطر بودن کنار خونآشام تحمل کنه.

با اینحال آرزو میکرد که کاش حداقل کاربردی ترین اختراع جهان، تلفن همراه وجود میداشت تا بتونه وقتی تهیونگ بیرونه، بهش زنگ بزنه. یا به جای بیکار نشستن توی کلبه و هیچ کاری انجام ندادن، خودش رو باهاش سرگرم کنه و از همه مهم تر، قبطه میخورد که نمیتونه بهترین لحظات رابطه شون رو با دوربینش ثبت کنه...

آه بلند و صدا داری کشید و بعد با صدای باز شدن در چوبی کلبه، از اتاق پشتی با کمک عصای چوبیش بیرون اومد.
"وی اومدی؟"

با ورودش به اتاق نشیمن، خونآشام رو کنار مرد قوی هیکلی دید و به افسوس هاش برای نبود تکنولوژی، این مورد رو هم اضافه کرد که حداقل میشد قبل از آوردن مهمون به خونه، بهش خبر بده...

تهیونگ به محض دیدن جونگکوک توی چهارچوب، خندیدنش رو قطع کرد و به چشم برهم زدنی خودش رو بهش رسوند و دستش رو دور کمرش انداخت. با تکیه دادن پسر کوچیکتر به خودش، توی راه رفتن کمکش کرد و کمی جلوتر ایستاد.

"جونگمین! همونطور که برات گفتم این کوکیه."

سرش رو کمی چرخوند و با رسوندن لبهاش به شقیقه ی جونگکوک، بوسه ی سبکی روی موهاش نشوند و ادامه داد:"آم...کوکی، جونگمین یکی از دوستان منه."

جونگکوک با گیجی سری تکون داد و لبخند زد:"اوهوم خوشبختم."
چهره ی مرد مقابلش به طرز عجیبی براش آشنا بود. نگاهش رو روی اجزای صورت مرد دقیق تر کرد تا شاید سرنخی به دست بیاره و بفهمه این حس عجیب آشنایی از کجای جهانش سر چشمه میگیره اما نتیجه ای نگرفت.

مرد تعظیم کوتاهی کرد و بعد از سرفه ی مصلحتی ای گفت:"وی ازت خیلی برام گفته. مشتاق بودم ببینم کی این خفاش یاغی رو رام خودش کرده. ما که نتونستیم..."

جونگکوک از اینکه میشنید اون کسی بوده که خونآشام به خاطرش تغیر کرده، به خودش میبالید. خیلی ارزشمند بود فهمیدن اینکه اون به خاطرش، از کسی که قبلا بوده فاصله گرفته... حالا این تغییر چه مثبت باشه و چه منفی، در هر دو صورت به خاطر اون رخ داده بود.

"اما خیلی خوشحالم براش که پیدات کرد. این اواخر واقعا نگرانش بودم. به قیافش نگاه نکن که خام و بی تجربه بنظر میرسه، وی حداقل چهار برابر من سنشه و یه پیرمرد درونِ غرغرو داره."

Life inside the Hourglass | CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang