ووت یادتون نره ❤------------------------------
سال 2020 کره جنوبی، بوسان
به خاطر باد نسبتا سردی که از پنجره ی باز، وارد هال میشد، خودش رو بیشتر توی مبل جمع کرد. به هرحال اجازه ی بستن اون پنجره رو نداشت چون یکی از راه های ورود و خروج خونآشام به خونه بود.
اینبار میخواست تمام جرئتش رو جمع کنه و ازش یک درخواست داشته باشه. مطمئن نبود تایید میشه یا نه اما سعی کردن هم ضرری نداشت، شاید میتونست دل اون رو نرم کنه تا به خواستش بها بده.
حدس میزد اون ساعت خونآشام توی اتاقش باشه، با قدم های لرزونی که با هر متر نزدیک تر شدن به اتاق اون، سست تر میشد، خودش رو به اونجا رسوند.
احساس سرما، حالا دیگه فقط به خاطر بادی که از پنجره داخل میومد نبود، به خاطر استرسی بود که تمام بدنش رو احاطه کرده بود.
تمام قدرتش رو جمع کرد و دستش رو برای در زدن بلند کرد. بعد از تقه ای که به در وارد کرد و جوابی نشنید، صدای لرزونش رو بالا برد:"آقای وی؟"
"آقای کیمِ... عزیز؟"
از حضور نداشتن خونآشام توی اتاق مطمئن شد و صرفا فقط از روی کنجکاوی که اتاق یک موجود سیصد ساله ممکنه چه شکلی باشه، دستگیره در رو پایین داد.
با رو به رو شدن با اتاقی مثل بقیه ی اتاق های خونه، قدمی داخل گذاشت.
پرده های کرم رنگ بلند، سرویس کمد و تخت چوبی و تم رنگ روشنی که اتاق داشت، هیچ نکته ی غیر عادی ای رو بازتاب نمیداد.توی اتاق قدم زد، کنار تخت میزی وجود داشت که ساعت، موبایل و کیف پول خونآشام روش قرار گرفته بود. با دیدن وسایلی که اون حتما محض بیرون رفتن با خودش میبرد، فهمید توی دردسر بزرگی افتاده.
خونآشام خونه بود و هر لحظه ممکن بود به اتاقش برگرده.
با شنیدن صدای عصبیِ اون، شونه هاش بالا پریدن و با ترس سمتش برگشت."توی اتاق من چه غلطی میکنی دقیقا؟"
جونگکوک با ترس مشهودی به خاطر گیر افتادن وسط تنها جایی که نباید توش قدم میذاشت، خیلی زود ذهنش رو جمع کرد تا قبل از ایجاد هر سو تفاهمی اونو بر طرف کنه.
"من... من فقط دنبال شما می گشتم."
چهره ی خونآشام اونقدر پخته یا جا افتاده نبود، جونگکوک حدس میزد شاید چیزی حدود 24 سالش باشه، اما اون حالت صورت خنثیِ همیشگی، و جذبه ی نگاهِ مرد بود که قدرت هر کاری، حتی نفس کشیدن رو از جونگکوک میگرفت.
خونآشام قدمی نزدیک تر اومد و با پوزخند پرسید:"میتونم بپرسم چرا؟"
جونگکوک احساس میکرد قدرت تکلمش رو از دست داده و زانو هاش نمیتونن وزنش رو روی خودشون تحمل کنن.
ESTÁS LEYENDO
Life inside the Hourglass | Completed
Vampiros[زندگی توی ساعتشنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم وقتی کشش گرگش به سمت جفتشه؟ فکر کردی برام آسونه که جیمین با چشمهای ملتمس بهم نگاه میکنه اما نمیتونه...