ووت یادتون نره ♡
جیمین بعد از دریافت پیام کوک، به سرعت از اتاق خارج شد و بیرون دویید. با نگاهش دنبال گرگ سیاه گشت و وقتی توی فضای باز ندیدش، راهش رو سمت تنها کسی که زیر یکی از درخت ها مشغول استراحت بود رفت.
جیهون با دیدن جیمین که رایحه ی آشفتش از صد فرسخی هم به مشام میرسید، از جاش بلند شد."اون بی پدرو ندیدی کجا رفت؟"
بتای جوان با تعجب و چشمهای گرد شده پرسید:"کیو داری میگی؟"
امگا غرشی کرد و کلافه جواب داد:"جفتم دیگه احمق."
جیهون سری تکون داد و مقابلش ایستاد:"چرا دیدم. رفت سمت جنگل."
جیمین با نوری که ته قلبش روشن شده بود، لبخند کمرنگش رو خورد و دوباره پرسید:"یونگی چی؟"
بتا با سر به نقطه ی دوری اشاره کرد و گفت:"اوناهاش داره میاد. چیشده؟"
جیمین به سرعت سرش رو چرخوند و با دیدن آلفا که خسته و درحالی که قدمهاش رو سمت خونه میکشید، راه میرفت گفت:"برو حواسشو پرت کن. من باید برم یه جایی. نمیخوام هیچکدومشون دنبالم بیان."
جیهون ابرویی بالا انداخت:"کجا؟"
"بعدا بهت میگم."
جیهون با نگرانی چنگ محکمی به مچ دستش زد:"چیکار میخوای بکنی جیمین؟ احمق نشی یه وقت کار خطرناکی بکنی؟ کجا میری؟"
دستش رو از چنگ بتا بیرون کشید و گفت:"نگران نباش. دارم میرم پیش کوک ولی نمیخوام کسی بفهمه. زودتر بروپیشش و نبودمو کاور کن تا برگردم."
با عجله گفت و سمت خیابون دویید. شاید اینطوری رفتن یکم طول میکشید اما حداقل به نبود یکی از ماشینها شک نمیکردن و همه چیز روال عادی تری رو پیش میگرفت.***
جونگکوک لب پنجره ایستاده بود و به خیابونی نگاه میکرد که میدونست جیمین تا چند دقیقه ی دیگه از اون به داخل میپیچه و خودشو میرسونه.
بی حواس، پیشونیش رو به پنجره چسبونده بود و با هر دم و باز دمش، بخاری که روی شیشه ایجاد میشد، جلوی دیدش رو تار میکرد. نفسش رو کلافه تر بیرون داد و چشمهاشو بست. ماه ها بود که یک روز بدون استرس و نگرانی نگذرونده بود و دیگه خسته شده بود. همه چیز به جای بهتر شدن توی سرازیری بدتر شدن افتاده بود و حتی سرعت گرفته بود.توی فکر بود که دستهای بزرگ و سرد خونآشام دور شکمش پیچیده شد و لبهای درشتش پشت گردنش قرار گرفت. صدای آروم اما بمی که به تعبیر خودش موسیقی مورد علاقش بود، بین پرده های گوشش پیچید:"نترس. منم."
گوشه ی لبش به سمت بالا کشیده شد و نتونست لبخندش رو پنهان کنه و مثل خودش با صدای آرومی جواب داد:"نترسیدم."
خونآشام نفس عمیقی کشید و بوسه ی بعدی رو از گردنش ادامه داد و روی لاله ی گوشش توقف کرد:"پس چرا قلبت داره مثل خرگوشی که دندونای یه ببرو دیده تند میزنه؟ میخوای بگی به خاطر من نیست؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/231828405-288-k987367.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Life inside the Hourglass | Completed
Про вампиров[زندگی توی ساعتشنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم وقتی کشش گرگش به سمت جفتشه؟ فکر کردی برام آسونه که جیمین با چشمهای ملتمس بهم نگاه میکنه اما نمیتونه...