های
عزیزای دلم ووت یادتون نره ♡
که فقط ۵ پارت تا اتمام مونده :)))----------------------------------------------
جونگکوک با صدای سرفه های شدید خونآشام، بی معطلی تماس رو قطع کرد و خودشو به اتاق رسوند.
با باز کردن در اتاق و دیدن تهیونگ که از از لبه ی تخت به پایین خم شده بود و همراه با هر سرفه ی دردناکش، مقداری خون به کفپوش اتاق اضافه میکرد، سمتش دویید و شونه های لرزان خونآشام رو بلند کرد روی تخت نشوند. دستهاش رو قاب صورت سرد و رنگ پریده تر از همیشه ی اون کرد و با نگرانی پرسید:"ته چیشدی؟ منو نگاه کن."
"نفس بکش...خوب میشی، یه راهی پیدا میکنم."
اشک هایی که این روزها بی اختیار از سد پلکهاش رد میشدن و پایین میریختن رو نادیده گرفت و با انگشت شستش خونی که گوشه ی لب تهیونگ رو رنگی کرده بود پاک کرد و نالید:"قول میدم، فقط دووم بیار... یه راهی پیدا میکنم. نمیذارم بری... نمیتونی همینجوری تنهام بذاری."
خونآشام با درد خندید، خنده ای که نرم نبود، لطیف هم نبود... صدای خس خس سینه ش بود که شبیه آوای خنده ای از دهنش بیرون اومد و بغض توی گلوی جونگکوک رو بزرگتر کرد.
"خوبم...خوبم. چیزیم نیست. فقط سرفه م گرفت."
پسر کوچیکتر دستهاشو دور بدن خونآشام حلقه کرد و در آغوشش گرفت. انگار که هرچقدر تهیونگ رو بغل میکرد کافی نبود، هیچ کدوم از این آغوش ها ترس از دست دادنش رو کمرنگ نمیکرد که هیچ، ترس دو روز دیگه نبودنش رو پررنگ تر هم میکرد.
فکر کردن به نبودن کسی که الان توی بغلته اما ممکنه چند روز دیگه نباشه، دردناک ترین حقیقت زندگی جونگکوک بود.
خودش هم میدونست، هرچقدر هم ازش فرار کنه، باز هم آخرش این ترس توی وجودش رخنه میکنه...تهیونگ دستهاش رو پشت معشوقه ی نگرانش گذاشت و تنش رو به خودش نزدیک تر کرد. اونقدر نزدیک که به راحتی میتونست تپش های قلب بیقرار جونگکوک رو روی قلب ساکن و بدون حرکت خودش حس کنه.
نفس عمیقی توی موهای حالت دار اون کشید، رایحه ی خوشبوی بدنش رو برای چند لحظه توی سینش حفظ کرد تا رایحه ش توی تک تک سلولهاش جا بگیره.
"گریه نکن کوک"
فین فینی کرد و بدون فاصله گرفتن جواب داد:"نمیتونم."
"چرا؟"
این بار برای پاسخ دادن کمی فاصله گرفت و از بین بازوهای خونآشام بیرون اومد.
"چون نمیتونم بهش فکر نکنم، من الان توی بغلتم و دلم برات تنگ میشه، هستی و دلم برات تنگ میشه... نمیتونم لحظه ای فکر نبودنت توی ادامه ی زندگیم رو بکنم و آروم باشم. قلبم آروم نمیشه."
تهیونگ لبخند زد و چونه ی پسر کوچیکتر رو بین انگشتهاش گرفت و گفت:"من برای تو حدود صد سالی صبر کردم. منتظرت موندم. تو هم میتونی منتظر بمونی... مگه شماها چقدر عمر میکنین هوم؟ هشتاد سال؟ بعدش دوباره میای پیشم."
YOU ARE READING
Life inside the Hourglass | Completed
Vampire[زندگی توی ساعتشنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم وقتی کشش گرگش به سمت جفتشه؟ فکر کردی برام آسونه که جیمین با چشمهای ملتمس بهم نگاه میکنه اما نمیتونه...