Part 14

3.4K 788 126
                                    

ووت یادتون نره لابلیا ^^

100سال قبل، حوالی روستای لیانگ

گاهی وقتا کلمات معنای اصلی خودشون رو از دست میدن و بار معنایی متفاوتی میگیرن.
عشق برای یه خونآشام دویست ساله قطعا شبیه به یه آدم بیست ساله نبود...

تهیونگ اون پسر رو کنار خودش میخواست چون اون باعث میشد که از موجود نچندان زنده و نچندان مرده ای که بود فاصله بگیره.

به احساسی که موقع حرف زدن باهاش داشت اعتیاد پیدا کرده بود و خودش هم خیلی آروم فهمید که کوکی مثل یه نسیم بهاری که بوی شکوفه های گیلاس رو همراه خودش داره، توی زندگی یکنواختش پیچیده.

نمیتونست برای احساسش از واژه ی عشق استفاده کنه، چون نه آتشین بود و نه قلبش رو میسوزوند...
اون فقط میدونست میلش به پسر با میلش به خون برابری میکنه، حیاتی و خوشاینده.
البته اون موقع از آینده خبری نداشت.

تهیونگ کنار اون پسر بودن رو به خاطر خودش میخواست. خودخواه بود چون کنار اون احساس زنده بودن و زندگی کردن میکرد. حسی که تقریبا بعد از دو سده توی قلبش فراموش شده بود.

جونگکوک سومین سنگ مشکی رنگ رو هم توی ردیف سنگ هاش چید و دستهاش رو به هم کوبید و با صدای لطیف خنده ای که این روزها به صدای مورد علاقه ی گوشهای خونآشام تبدیل شده بود، کمی به عقب خم شد:"دیدی بردم؟ بلاخره بردم. خدای من این بازی زیادی داشت طولانی میشد."

تهیونگ سنگ سفید رنگ توی مشتش رو روی تخته چوب انداخت و به جای خالیِ سنگی که میتونست دور قبل اونجا قرارش بده، اما نداده بود تا این دور رو کوکی ببره نگاهی انداخت و گفت:"من بی دقتی کردم وگرنه خودتم میدونی که نمیتونی منو ببری."

پسر پشت چشمی برای خونآشام نازک کرد و سرش رو چرخوند:"هربار همینو میگی. خب دقتتو ببر بالا که هی نبازی!"

لبخندی زد و به تقلای اون برای بلند شدن از جاش و برداشتن پیاله ی آب خیره شد:"کمکت کنم؟"

"نه خودم میتونم. بشین."
کوکی با کمی تلاش بیشتر بلند شد و خودش رو از دیوار گرفت.

زخمهای سر باز بدنش در طول دو هفته بسته شده و در حال بهبود کامل بود. اما پای چپش... هنوز به اندازه ی روز اول درد میکرد.

"چند روز شده؟"
جونگکوک پرسید و چشمهای براقش رو به اون دوخت.

با یه حساب سر انگشتی جواب داد:"دوازده روز. چرا هی میپرسی؟"

پسر کوچیکتر لب زیرینش رو گاز گرفت و نگاه ناخواناش رو به خونآشام دوخت.
حالا که اون کلیاتی از گذشته رو میدونست، مشتاق بود که تمامش رو تجربه کنه. جونگکوک میدونست آخر داستان اون کسیه که قراره وی رو برای سالها ترک کنه... هنوز تموم نشده احساس دلتنگی تمام قلبش رو احاطه کرده بود.

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now