ووت یادتون نره ♡
تن خیسش رو روی بدن یونگی انداخت و بهش تکیه زد و هوای خنکی که از دریاچه بلند میشد رو توی ریه هاش فرستاد. لبخند شیرینش از روی لبهاش پاک نمیشد چون این بار یه لبخند ظاهری نبود و از شادی قلبش سرچشمه میگرفت. خودش هم درست نمیدونست چرا وقتی هنوز هیچ چیز ثابت نشده و فقط قولی از جادوگر گرفته چطور میتونه اینقدر تغییر کنه. اما این امید بود که دوباره جیمین رو سر پا کرده بود.
"من خیلی خوشحالم یونگی."
پسرربزرگتر دست هاشو دور بدن جیمین حلقه کرد. اون هنوز نمیدونست دلیل بی پروا شدن و خوشحالی عجیب و غریبی که رایحه ی شیرین و کمی تند شادیِ جیمین رو غلیظ تر از همیشه کرده بود، چی بود؟ ولی دیگه برای خودش اهمیتی نداشت اگه جیمین میخواست نزدیکش باشه. چه میبرد و جیمین رو نجات میداد و چه میباخت، در هر صورت توی حال الانشون نباید تغیری ایجاد میکرد و اوقات خودشون رو تلخ میکرد و مثل قبلا پسر کوچیکتر رو از خودش میروند.
پس متقابلا لبخند کمرنگی زد و پرسید:"بلاخره میخوای بهم بگی چرا یا نه؟"
جیمین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و نوچی کرد:"الان نه. فقط بذار مطمئن شم... قول میدم اولین نفر تو باشی که خبردار میشی."
اخم ساختگی ای کرد و گفت:"نه بابا؟ میخوای اولین نفرم بهم نگو... برو به اون جفت عوضیت بگو."
جیمین برخلاف همیشه که با اومدن اسم جفتش عصبانی و دلگیر میشد، اینبار بدون اهمیت دادن به اون، بلند خندید و جواب داد:"برای اون اصلا خبر خوشحال کننده ای نیست. ولی میدونی چیه؟ دلم میخواد وقتی این خبرو میشنوه تو هم باشی. همه باشن... واقعا دلم میخواد یه نمایش گنده راه بندازم."
با دل آشوبه ی عجیبی که از حرفهاش گرفته بود، سری تکون داد و گفت:"خیلی داری نگرانم میکنی. کاش میدونستم داری چیکار میکنی."
جیمین نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و نالید:"دلم نمیخواد رازی بینمون باشه ولی مجبورم. حداقل تا زمانی که جادوگر بهم خبر بده که همه چیز برای روشن شدن حقیقت آمادست."
"جادوگر؟؟؟..." با حیرت پرسید که البته صداش کمی بلند تر از گفت و گوی ساده شون بود.
"هی... عصبانی نشو. داستانش خیلی طولانیه ولی اون آشناست... از اون عوضی هاشون نیست، بهت قول میدم."
یونگی غرید:"اونا همشون عوضین. یکی بیشتر و یکی کمتر ولی همشون مثل همن."
جیمین با صدای پایین تری لب زد:"ولی اون میخواد کمکمون کنه."
همچنان با حیرت اما اون هم با صدا پایین تری به چشم های براق پسر مقابل نگاه کرد و گفت:"من بهت اعتماد دارم، ولی... خودت میدونی که جادوگرها در قبال لطف هاشون درخواست هایی هم دارن؟ اونا هیچوقت بدون در نظر گرفتن منفعت خودشون کاریو انجام نمیدن."
چشماشو محکم روی هم فشار داد و پرسید:"جیمین فقط بهم بگو در قبال کمکش ازت چی خواسته؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Life inside the Hourglass | Completed
Vampiro[زندگی توی ساعتشنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم وقتی کشش گرگش به سمت جفتشه؟ فکر کردی برام آسونه که جیمین با چشمهای ملتمس بهم نگاه میکنه اما نمیتونه...