⚜️4⚜️

89 21 2
                                    



⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

LIAM POV:

قبل از اینکه لیام به میزش برسه رافائل پرده سنگر رو کنار زد و داخل شد.

لی پشت میزش نشست و طبق عادت با کف دستاش گیجگاهشو ماساژ داد.چشماش بسته بود.رافائل میدونست اون بار سنگینی رو روی شونش حس میکنه.

صندلی آهنی کنار در و نزدیک میز لیام آورد و روش نشست.

صدای آزاردهنده ای که ایجاد کرد باعث شد لیام سرشو بلند کنه.

لی:اون فاکیو روی زمین نکش

راف:خیلی خب تموم شد لیام ولی من حرفام هنوز تموم نشده!

لی:واقعا؟بگو،مشتاقم بدونم دیگه چه اراجیفی از اون دهن فاکیت بیرون میاد.

اون از بددهنی لیام ناراحت نمیشد چون میدونست اگه جای اون باشه میتونه از این بدتر رفتار کنه.

راف:خ...خب راستش دو سه تا خبر دارم برات

فقط قول بده آروم باشی.

لی:منتظرم نزار حرف بزن

راف:یکی دو روز دیگه یه گروه میان اینجا اون ها نماینده مستقیم نخست وزیرن

لی:میدونم از چی حرف میزنی!پوزخند زد و ادامه داد:اونا میان اینجا تا ببینن این منطقه ارزششو داره که نیرو و تجهیزات خرجش کنن یا نه،اونا میان تا بگن من و سربازام ارزش زنده موندن داریم یا باید رهامون کنن تا خوراک سگ های آلمانی بشیم.

صدای لیام باز داشت بالا میرفت که رافائل پیش دستی کرد:خیلی خب خیلی خب باشه اما این همش نیست!

لیام دستاشو پشت سرش گره زد و به صندلیش تکیه داد.

لی:تو افتضاحی فاستر

رافائل سر خوردن عرق رو روی پوست سینش رو حس میکرد.لیام هنوز بهش خیره بود و اون میدونست که الاناس که صبرش تموم بشه.اما گفتن اون حرف اصلا راحت نبود.

لیام اومد تشر بزنه که با سریع ترین حالتی که میتونست گفت:اونم داره میاد

لیام با گیجی سر تکون داد تا شاید راف حرفشو تکرار کنه ولی این امکان نداشت.

لی:داره میاد؟کی؟

راف:پ..پد..پدرت

لی:هولی فاک فاک فاااااک

آخریشو داد زد که باعث شد صورت رافائل از بلندی صداش جمع بشه.

لی:اون شغال دیکهد هنوز زندس؟

راف:خب اگه بخوام صادقانه جوابتو بدم نه تنها زندس بلکه خیلی هم سرحاله!

لی:میدونستی خرخاکی اگه همین دقت رو روی به دست آوردن از اطلاعات دشمن داشتی الان من تو ولورهمپتون داشتم حمام میکردم اونم با آب گرم و صابون وانیل؟

رافائل خنده سرخوشانه و بلندی کرد:تو هنوز این عادت و کنار نزاشتی؟من خرخاکی نیستم مرتیکه گاومیش

لی:با مافوقت درست حرف بزن خرخاکی

راف:حقا که به اندازه یه گاو میش وحشیی

رافائل حس کرد که لیام باز توی فکر فرو رفته،انگار که اون توی این اتاق وجود نداره به عادت های لیام عادت داشت!به اینکه با سرسختی همیشگی صورتش شروع کنه بد وبیراه گفتن و اون بفهمه داره شوخی میکنه.و حالا همین چهره سرسخت توی افکارش داشت درد میکشید.

از آخرین باری که سعی کرده بود در مورد این حالتا با رفیق شکلاتی با اسانس باروتش حرف بزنه چیزهای خوبی به خاطر نداشت اما یادش بود که یه بار لیام تو مستی بهش گفته بود هر آدمی وقتی سیاهی اطرافشو دست و پاگیر میبینه به ذهنش پناه میبره چون اونجا جاییه که فقط برای خودته ،سلطنت رویاهات ؛اما چی میشه که تو حتی اینو هم نداشته باشی؟یادش بود که لیام دستش و بالا آورد و به پیشونیش کوبید و گفت:چه بلایی سرت میاد وقتی سیاهی تا پشت چشمات بالا اومده باشه؟

نمیتوست تشخیص بده لیام به چی فکر میکنه چون هیچ اثری نبود نه از خشم نه از نفرت!نه دستاشو مشت میکرد و نه تند تر نفس میکشید فقط خیره بود مات چیزی بود که هیچ کس نمیدید.

رافائل بلند شد و میز لیام و دور زد کنارش به میز تکیه داد و دست روی شونش گذاشت،حتی خبری از وحشت زدگی معمول برای کسی که توی افکارش غرق شده وناگهان بیرون میاد نبود

لی:دستتو بکش رفیق اگه یکی از سربازا الان بیاد تو به این که تو امشبو چجوری تو اتاق من میگذرونی شک میکنه

فاستر پوزخند شیطنت باری زد و گفت:شب من یا شب تو؟میتونیم شیر یا خط بندا...

لیام وسط حرفش پرید:گمشو بشین سرجات

و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

امروز بیشتر از ظرفیتش آروم مونده بود!!!

⚜️

⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️Schießpulver⚜️Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt