⚜️2⚜️

110 27 4
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️


به سمت دریچه خروجی حرکت کرد،پرده رو کنار زد و سرش و بیرون برد به آسمون نگاه کرد و بعد کامل از اتاق خارج شد.اما همچنان به آسمون خیره بود.آسمون و خورشیدی که پشت لایه ای ضخیم از ابر و مه و دود پنهان بود.

در اصل توی شب و روز آسمونی مشکی با بوی باروت بین اونها و آسمون بقیه آدما فاصله انداخته بود.به سمت سنگر تجهیزات رفت.سبک حرکت میکرد تا کمتر پوتین های گرون مشکیش توی گل و شل غرق بشه.سبک اما محکم.

پرده سنگر و کنار زد و داخل رفت.رافائل دوست و هم دوره قدیمیش اونجا به میز گوشه اتاق تکیه داد بود و سیگار میکشید.

حدس میزد اون محموله رو آورده و از سر و وضع آشفتش مشخص بود اصلا مسیر راحتی نداشته.

کنار اسلحه هایی که به دیوار تکیه داده بودن وایساد و صدا زد:سرباز فاستر اینجا حق نداری سیگار بکشی کودن.

رافائل با صدای لیام برگشت و با دیدن قیافش خندید. دست هاشو باز کرد و به سمتش رفت.رفیق قدیمیشو سفت بغل کرد و متقابلا یه بغل سرشار از محبت از لیام دریافت کرد.

راف:چطوری مرد؟خوش حالم میبینمت

لی:خوبم پسر داد نزن دوست ندارم توجه سربازها رو جلب کنی

راف:حداقل بگو خوش حالم زنده ای مرتیکه

لی:آره هستم حالا بگو ببینم چی آوردی

رافائل نمایشی پشت گردنشو خاروند میدونست این سخت ترین قسمت این دیداره.

با این کارش لیام فهمید یه جای کار غلطه.

با این کارش لیام فهمید یه جای کار غلطه

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

Rafael Foster


راف:امممم لی.. لیام م..من بیشتر از چند تا قبضه اِستن و لانچستر دریافت نکردم که بب.. بیارم که اونم چندتاشو توی حمله آلمان ها از دست دادم.

لی:چیییی؟؟من دو گردان سرباز خواسته بودم تو برام مسلسل دستی آوردی؟هیچکس نبود به اون مافوق احمقت بفهمونه اصلا دستی اینجا نیست که این کوفتی ها رو دست بگیره؟برای منهدم کردن هر یه تانک آلمانی ۵ تا سرباز تیکه تیکه میشن

لیام بی وقفه داد میکشید و رافائل بهش حق میداد.اوضاع خوبی نبود و لیام فرمانده ای بود که نمیتونست به سربازاش مثل گوشت قربونی نگاه کنه هرچند واقعیت همین بود.

راف:صبر کن آر..آروم باش پین پین خواهش میکنم

اوضاع خوبی نیست تمام جبهه ها تحت فشارن تا۱۵ قایق آمریکایی رو تو ساحل اوماها زدن بیشتر از ۱۰۰۰ نفر مردن

چرچیل حسابی شکه شده کاریش نمیشه کرد.

لیام از بین دندون هاش غرید:میفهمی چی داری میگی؟به خاطر یه مشت آمریکایی ما رو فراموش کردن؟سربازهای من چند وقت دیگه از روی گرسنگی مجبور میشن به گوشت جنازه های تلمبار شده رو بیارن. اونا یه مشت جوونن که از مرگ میترسن و از طرف اون هایی که اینجا فرستادنشون هم هیچ انگیزه ای دریافت نمیکنن

راف:لی خواهش میکنم آروم تر

لی: خفه شو رافائل اینا بیشتر از ۱۵ ماهه تنها سوراخی که دیدن لوله اسلحه هاشون بوده.تو و اون احمق های درجه دارت میدونین اینجا یا با صدای دادهای از روی درد از خواب میپرم یا آه و ناله های اونایی که پشت سنگرها خودارضایی میکنن؟

راف:لیاااام

لی:لعنت به همتون لعنت

راف:به خاطر خدا لیام الان سربازات میان منو رو دیکشون سوار میکنن با این دادهای تو

لیام عین آتشی که با حجم زیادی آب خاموش شده باشه ساکت شد.

زیر لب گفت گمشو بیا اتاقم

و راهشو گرفت و رفت. توی اون مسیر کوتاه به چشم هایی که ترسیده خیره به فرمانده ای بودن که برخلاف همیشه پاهاشو توی گل میکوبید و راه میرفت توجهی نکرد.

رافائل نفسشو با شدت بیرون داد و کلاهشو از سرش برداشت،موهای کوتاهشو لمس کرد.گوشش هنوز از صدای لیام زنگ میزد.نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق رفیقش پا تند کرد.

⚜️

⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️⚜️


⚜️Schießpulver⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora