⚜️7⚜️

68 14 4
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

پسر آسیایی غرق افکارش بود که تو هر نقطه از دنیا غیر از جایی که بود سیر میکرد،و چقدر خوب بود که اون بیابون قصد بهم ریختن ارامششو نداشت.ماه،زمین،تپه ها و چند متری اون طرف تر یه فرمانده شکلاتی؛همه تماشاچی تصویر قاب شده اون رو به روی ماه بودن.زین هم سنگینی نگاه رو حس میکرد،اما بیخبر از همه جا می ترسید،توی خیال خودش تصور میکرد پایین تپه یکم جلوتر از جاده جایی که محل رد و بدل تیر و نارنجک بین دو جبهه بود،بین جنازه ها  هنوز بدن هایی بودن که نفس میکشیدن اما  حنجرشون خسته تر از اونی بود که این زنده بودنو فریاد بزنن.

زین تصور میکرد این سنگینی نگاه اون هاست،کسایی که تو ماموریت لعنتی فردا یا باید ازشون رد میشد یا بهشون ملحق!و فکر کردن به فردا برای زین کابوس دیدن با چشم های باز بود.

*:هی مالیک.....با توام ..هیییی پسر

زین داشت سعی میکرد تصویر بکر آسمون شب و روی کاغذش ثبت کنه و به این فکر نکنه که این میتونه آخرین خط خطی هاش باشه که  یه دفعه درد عجیبی توی سرشونه چپش حس کرد.دسپاچه به طرف اردوگاه انگلیسی ها نگاه کرد،نمیتونست حدس بزنه این درد از کجا اومد.

*:هی احمق مگه قرون وسطاس که انگلیسی ها با سنگ حمله کنن ،منم

زین صدای اعصاب خورد کن سرباز مزاحم و که شنید،از کار احمقانه اونو ترس بی دلیل خودش کلافه شد وبا قیافه تو هم رفته ای گفت:اونا از سنگ استفاده نمیکنن چون قد تو دیکهد نیستن!

*:خب صدات کردم نشنیدی،راه دیگه ای به ذهنم نرسید

زین از کنارش دوتا سنگ با  اندازه های متفاوت برداشت و سنگ کوچک تر و بالا آورد:بوزینه برای صدا کردن بقیه از همچین سنگی استفاده میکنن

بعد سنگ بزرگتر و بالا اورد:نه همچین چیزی

صدای قهقه سرباز زین و عصبانی کرد و با حرص هردوتا سنگو سمت سرباز پرت کرد.از شانس بد زین سنگ  کوچک تر خطا رفت و از شانس بدتر سرباز سنگ بزرگتر صاف خورد بین پاهاش!!!

زین نفهمید چطور بنیاد اون بیچاره رو بهم ریخت فقط شاهد این بود که اون پسر  عین ماهی های بادکنکی لپ هاشو باد کرده و قرمز شده.

زی:چت شد؟ماری چیزی نیشت زد؟هی پس..

حرفشو قطع کرد وقتی متوجه دستهای تو هم گره خورده پسر بین پاهاش شد!فهمید گند زده اما نمیتونست جلوی خندشو بگیره.

زی:هولی فاک نف..خندید :نفس عمیق بکش پسر

*:زین جواد مالیک هووووووووف قسم میخورم یه روز یه اسلحه پر رو توی دیکت خالی کنم!

زین به وسط پاش نگاه کرد،تصورش وحشتناک نبود،فاجعه بود!

سرباز بیچاره که یکم حالش جا اومد  کمربندشو شل کرد و گفت:تن لشتو ببر بنداز اتاق فرمانده و بعد رفت.

⚜️Schießpulver⚜️Where stories live. Discover now