⚜️11⚜️

66 18 8
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

خوش حال بود که اونجاست،دوباره و زندس.حالا میتونست با خیال راحت خانوادشو بغل کنه و بگه از اون جهنم جون سالم به در برده!با اینکه اون محله دیگه هیچیش مثل قبل از رفتنش نبود،با اینکه از خونه ها دیگه هیچی جز خاکستر و خرابه باقی نمونده بود خوش حال بود که خونه خودشون هنوز سالم و شاده!خونه اونا بین اون همه سیاهی هنوز رنگ شادی داشت انگار این تیکه نه چندان بزرگ زمین از چشم هواپیماهای انگلیسی دور مونده بود.

زین پیاده روی ناهموار منتهی به خونه رو طی میکرد،جز پازل های بهم ریخته ساختمونا و وسایلی که نشون از یه دوران نه چندان دور زندگی تو اون محله میداد چشمش چیز دیگه ای رو شکار نمیکرد.نزدیک نرده های چوبی حیاط خونشون وایساد

اون درخت ها هنوز اونجا بودن،بلند و سبز باغچه پدرش سرحال تر از همیشه و پر گل بود!ظاهرا اون مدت،زیادی بهشون خوش گذشته بود.

به ساختمون نگاه کرد،همه چیز مثل همیشه...

پنجره اتاق خواهرش دنیا باز بود. بوی قهوه پدرشو از همین فاصله هم حس میکرد.هنوز هم عادت داشت صبح ها قهوه میخورد.زین خندید؛ دوباره داشت زندگی میکرد!

ساکشو روی دوشش انداخت و به سمت در رفت،دیگه طاقت نداشت.دلش تنگ آغوش مادرش بود.چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای موتور ماشین متوقفش کرد.از چند متر اون طرف تر میدید که یه جیپ نظامی به سمتش میاد.بدون اینکه بدونه چرا خودش و پنهان کرد؛ته دلش حس خوبی نداشت اما اون که فرار نکرده بود اون فقط....اینکه یادش نمیومد چجوری از اون زندان خلاص شده بیشتر مستاصلش میکرد.تو همین فکرا بود که دید اون مرد نظامی توی جیپ پیاده شد،سمت خونه رفت و زنگ در و زد.کجای کار اشتباه بود؟

پدرش در و باز کرد،با دیدن چشمای روشن پدرش همه چیز و فراموش کرد؛خواست به سمت اونا بره و اون غریبه رو کنار بزنه و پدرش و بغل کنه که صدای صحبت کردنشون و شنید.اینقدر واضح که انگار مخاطب اون بود!

اون غریبه رو به پدرش گفت:

آقای مالیک،ما از طرف ارتش مقدس آلمان متاسفانه باید به اطلاعتون برسونیم که پسر شما زین جواد مالیک مرده.

پاهای زین قفل شد؛این دروغ و از کجا آورده بودن دیگه؟اصلا همه چه اصراری داشتن که منکر زنده بودن زین بشن؟؟

چرا هیچ عکس العملی نشون نمیداد؟وقتی میدید پدرش برای اولین بار گریه میکنه،وقتی صدای زجه های مادرشو شنید چرا نمیتونست براشون کاری بکنه؟

با تمام توانش سمت در دویید،داد میکشید اما انگار پذیزفتن مرگ زین براشون احت تر از شنیدن صدای اون بود!

⚜️Schießpulver⚜️Kde žijí příběhy. Začni objevovat