⚜️13⚜️

56 18 1
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

چشماشو هنوز باز نکرده بود که متوجه شد سرش بدجوری تیر میکشه،بوی تند چوب و پارچه سوخته ی شدیدی که حس میکرد حالشو بهم میزد.دشتاشو پشتش ستون کرد و نیم خیز شد؛وقتی چشماش به نور محیط عادت کرد نگاهشو توی اتاق چرخوند و با دیدن سربازی که گوشه اتاقش نشسته خوابش برده  بود جا خورد!

دستشو توی موهاش کرد و با انگشتاش کف سرشو ماساژداد حتی امیدوارهم نبود که اینجا قهوه گیر بیاره.خم شد تا کفشاشو پاش کنه که یه چیزی کنار پایه تخت نظرشو جلب کرد،خودشو کشید تا دستش بهش برسه.

یه دفترچه بود،دفترچه ای که ظاهرش به کتاب های نفیسی که فقط تو کتابخونه سلطنتی پیدا میشن شباهت داشت؛صفحه اولشو که باز کرد روش نوشته بود جیمز پین پس ماله لیام بود؛با خودش فکرکرد اما اینجا چیکار میکنه؟

باید از خودش میپرسید،بلند شد و سمت کتش رفت و بعد از برداشتنش رو به سرباز صدا زد:مرد جوان بیدار شو

سرباز یه دفعه ز خواب پرید که باعث شد لویی فکر کنه صداش بیش از حد بلند بوده و خجالت زده بشه.

*:کلنل تامیلسون

لو:تو چرا اینجایی؟

*:خب...راس..راستش قربان دیش...دیشب

لو:هی اینقدر کشش نده

*:دیشب فرمانده ازم خواست اینجا بمونم تا شما بیرون نرین ظاهرا حا..حالتون خوب نبود

لو:پین؟؟

سرباز سر تکون داد که تعجب لویی بیشتر شد.

لو:اونم دیشب اینجا بوده؟

*:همینطوره قربان

اون دیشب مست بوده و لیام به دیدنش اومده،فقط امیدوار بود چیزی که نباید و ندیده باشه...فقط امیدوار بود!

سر آستینشو مرتب کرد و به سمت در خروج قدم برداشت؛به محض اینکه نور خورشید کل صورتشو روشن کرد از تعجب خشکش زد:هولی فاااک  قسم میخورم من دیشب که وارد این اتاق فاکی شدم اینجا نبودم!!اینجا چه خب...

صدای رافائل حرفشو نیمه تموم گذاشت:صبح بخیر کلنل ویلیام تامیلسون حالتون چطوره سِر؟از این صبح بهاری لذت میبرین؟

مرتیکه مگه اومدی هتل؟میدونی ساعت چنده؟

لویی که تازه متوجه لحن سراسر طعنه راف شده بود دستی به یقه پیرهنش کشید و با لحن خشکی گفت:هی فاستر صمیمی بودن من با سربازا امیدوارم باعث نشه فکر کنی هرچی به ذهنت میاد و به زبون بیاری!

و یا چشماش به سرباز کنارش اشاره کرد.

و بعد آنی تغییر حالت داد و هیجان زده پرسیده:دیشب تو این خراب شده چه اتفاقی افتاده؟چرا ..چرا همه چی به فاک رفته؟

⚜️Schießpulver⚜️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant