⚜️ 1⚜️

161 37 5
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

((جنگ،واژه غریبیه.در واقع کلمه بزرگیه که ذهن بیشتر مردم از درک درست اون عاجزه.جنگیدن تنها قدم موثر برای رسیدن به هدفه.برای اهداف بزرگ باید غرامت زیادی پرداخت،این غرامت ممکنه بوی خون بده.آزادی ارزشش رو داره و این هدف منه.))

لیام دفترچه رو بست و خودش رو روی پشتی صندلیش پرت کرد.با انگشت هاش چشم هایی که از تلاش زیاد برای نوشتن توی نور کم اتاق خسته بودن رو ماساژ داد. داشت به این فکر میکرد که چیزهایی که نوشته اصلا شبیه ثبت خاطرات نبود البته باهاش مشکلی هم نداشت.اون از فرمانده هایی که بعد از جنگ خاطراتشون و به یه کتاب پر کلیشه تبدیل میکنن متنفر بود!

صدای آشنای سرباز افکار فرمانده پین رو به پشت میزش برگردوند.

س: قربان برامون تعدادی اسلحه جدید از پایتخت رسیده.

دنیس بود،دنیس پوشکین سرباز روسی انتقالی از اردوگاه متفقین در منچستر

لیام اینو میدونست که حفظ کردن این اسامی فایده ای نداره وقتی فقط کمتر از چند ساعت طول میکشه تا بیشترشون از لیست زندهها خط بخورن و کسی حتی به یادشون نیاره اما اون اینکار رو دوست داشت حس میکرد با دونستن اسم و فامیلی اونا چیزهایی میدونه که خودشون نمیدونن خیلی ها فکر میکردن لیام دوست داره برتر باشه اما اون فقط اهمیت میداد!

اهمیتی که پارادوکسی از خشم و لطافت میساخت. برای فرمانده پین مهم بود اگه یه روز دنیس پوشکینی وجود نداشته باشه اسلحه و پوتین هاش رو باید به کی بدن.

لیام دست هاشو روی میز گذاشت و انگشت هاشو توی هم گره زد گردنشو به سمت راست خم کرد و با صورت بی حسی به سرباز رو به روش نگاه کرد.

ل: و من لیست اون هارو توی دستت نمیبینم.

سرباز پوشکین سعی کرد توی کمترین زمان بهترین کلماتو به زبون بیاره تا توسط مافوقش تنبیه نشه اما انگار زیادی طول کشید که

لیام داد زد:برو بیرون

دنیس روس بود و شجاعت سردی شبیه آب و هوای کشورش داشت برای همین خواست ادامه بده و به لیام بگه که لیستی وجود نداره چون محموله ها قبل از رسیدن به اردوگاه مورد حمله قرار گرفته اما لیام پیش دستی کرد و خیلی آروم تر از قبل گفت:برو بیرون،تا مجبورت نکردم رد پوتین هاتو با زبونت تمیز کنی.

دنیس سریع به زیر پاش نگاه کرد،خب تقصیر اون نبود که اینجا همیشه بارونی بود.سریع بیرون رفت.

لیام پوزخند زد و به خودش گفت:میتونی اینقدر وحشی نباشی باور کن میتونی

دستشو زیر چونش گذاشت و به اتاق خیره شد.تاریک بود اونقدری که باعث میشد انتهاش مشخص نباشه اما این انتخاب لیام بود که توی اتاقش که در واقع همون سنگر فرماندهی بود از شمع به جای چیزهای دیگه استفاده کنه.از پشت میز بلند شد و به سمت دریچه خروج رفت،قبل از رسیدن نگاهی به رد پای سرباز انداخت و کنارش روی یه پا زانو زد.دست هاشو توی اون گل فرو برد و کمی ازشو بو کرد. شبیه شکارچی هایی شده بود که ردپای خرس رو دنبال میکنن.گِل اون جا بوی خون میداد،بوی باروت.زمین اون منطقه مدت های زیادی بود که زیر پوتین سرباز ها لگد میشد و خون زخمی ها رو توی خودش میکشید و جنازه ها رو توی گل دفن میکرد.

بلند که شد از کارش پشیمون شد چون هیچ ایده ای نداشت که چطوری دستشو پاک کنه، مطمئنا با لباسش اینکار رو نمیکرد.برگشت و به طرف میز نگاه کرد شاید چیزی پیدا کنه که باند کهنه ای روی زمین دید. از آخرین باری که اون زخم نه چندان کوچیک روی دستشو بست خیلی میگذره و اون باند کثیف تمام مدت اونجا بوده.

این لیام رو متعجب میکرد.

چون هم آدم تمیزی بود هم توجه زیادی به اطرافش داشت شاید این میتونست لیام رو قانع کنه که کمی نور بیشتر به اتاق راه بده.

⚜️

⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️⚜️

Denis Poshkin

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Denis Poshkin





⚜️Schießpulver⚜️Where stories live. Discover now