⚜️20⚜️

31 5 4
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️

خیره بود به تصویری که از بخار نفس های اون مرد خارج میشد، ذهنش هم به اندازه قلبش متلاطم بود و هر‌فکری که توی اون لحظه از سرش می‌گذشت از بخاری که از دهنش خارج میشد ناپایدار تر بود.

اون تو همین چند دقیقه‌ای که از پشت دیوار سنگرهای خیس خورده از بارون به لیامی که حواسش به جای خیلی دورتر از اون نقطه بود خیره بود،توی خیالش با لیام توی پاریس قدم زده بود و توی قایق‌های ونیزی شام عاشقانه خورده بودن و حتی اخر شب رو کنار رودخونه تایمز توی بغل اون مرد گذرونده بود؛هرچند که حتی اون هیچ کدوم از این کشورهارو نمیشناخت و خود لیام عکس اونهارو از بین کتابهایی که داشت نشونش داده بود.
مردی که بین اون تل های خاکی و جعبه های شکسته مهمات توی اون گوشه دور از هیاهو اردوگاه پشت به زین ایستاده و هرزگاهی نفس های عمیق میکشید مدت زیادی لازم نداشت تا صاحب تمام رویاهای زین بشه.
زین دزدکی به قامت اون مرد خیره بود و تنها آرزو میکرد که کاش جرئت این رو داشت که دست روی شونه لیام بزاره و غبار احساس تنهایی که اطراف لیام رو گرفته از بین ببره.
و حالا این ساعت از شب سرد اینکه به اندازه کافی شجاع نیست بزرگترین حسرتش بود.
اون که گذشته ای نداشت،اما به اندازه‌ صدتا کتاب آینده خودش رو با لیام تصور کرده بود.
آینده ای که رسیدن بهش از مسیر جون سالم به در بردن از این جنگ عبور میکرد.
توی افکارش مثل همه داستانها غرق بود که صدایی شنید
*:خیلی... طولانی نشد ؟؟

اشتباه شنیده بود؟؟؟ آره حتما اشتباه شنیده بود یعنی باید اینطور می‌بود.
از خدا میخواست که این صدای لیام نبوده باشه اما برگشتن لیام به سمتش زودتر از مستجاب شدن دعاش اتفاق افتاد.
لی:هی پسر جواب ما‌فوقت رو نمیدی؟؟
زین کمرش و صاف کرد و از پشت سنگر بیرون اومد.
قیافش توی نظر خودش از یک احمق احمقانه تر شده بود.
زی:اممم،راستش نه یعنی... آره البته

این حماقتش از نظر خودش مضحک و از نظر لیام شیرین بود.

لی: بیا اینجا از جلو نمای بهتری دارم برای اینکه تماشا‌م کنی.

چقدر خوب بود که لبخند لیام به جای تمسخر مهربون بود.
زین فکر میکرد که ایرادی نداره اگه چند دقیقه به لبخند لیام خیره بشه و لیام تصور میکرد که یعنی میشه خودش دلیل این درخشش چشم ها باشه؟؟
مات و خیره رو به روی هم توی تاریکی شب قاب سوال برانگیزی رو تشکیل داده بودن که اگر کسی از کنارشون رد میشد بی خبر از جنجال توی ذهن اونها حس میکرد روح اونها هرجایی هست جز توی بدنشون!!

اما دوباره این شهامت زین بود که از اینکه زیر آوار افکارشون بمونن جلوگیری کرد،چند قدمی جلو اومد امتداد نگاهش را از جایی که لیام ایستاده بود به جایی که نگاه میکرد داد.
چیزی نمی دید جز چند تا برج و با‌رویی که متعلق به اردوگاه آلمان ها بود،و تصویر صلیب شکسته روی پرچم که بی رمق و فروتنانه معلق بود.

⚜️Schießpulver⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora