⚜️10⚜️

64 18 20
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

راف:آوردنش لیام

لیام حواسشو از اسلحه ای که داشت تمیزش میکرد گرفت و سرشو به نشونه تایید تکون داد،امروز از اون روزایی بود که اگه میتونست حذفش میکرد.سرشو بین دستاش گرفت و باز طبق عادت با کف دستش شقیقه هاشو ماساژ داد.دستاش به طرز زننده ای بوی باروت میداد!

بلند شد،کلاهشو سرش گذاشت نفسشو با فشار بیرون داد و به قصد خروج از سنگر قدم برداشت.بیرون سنگر چند قدم جلوتر چندتا سرباز براش پا کوبیدن.چندثانیه ای نگاهشون کرد و بعد سرش و پایین آورد. یه پسر جلوی پاهای اونا دراز کشیده بود و به طرز آزاردهنده ای جوون بود.این برای لیام از هر ضربه ای دردناک تر بود.

لی:مگه نگفتم زنده میخوامش؟

یکی سربازا آب دهنشو قورت داد و بعد چند ثانیه حلاجی وضعیت تو ذهنش لب باز کرد:ما نزدیمش قربان

لیام خواست تشری بزنه که راف گفت: حق با اوناست فرمانده

نگاه بدی از چشمای خسته لیام دریافت کرد:تو اونجا بودی رافائل؟

راف:نه

لی:پس دهنتو ببند

راف نگاه بیچاره ای به سربازهای روبه روش انداخت و با حرکت شونه هاش به اونا فهموند که ظاهرا کاری ازش برنمیاد.

لی:یکیتون اون دهن به فاک رفتشو باز کنه و بگه چه بلایی سرش اومده

*:ما که نزدیکش شدیم دیدیم هیچ عکس العملی نداره،حتی یه گلوله هم شلیک نکرد فکر کردیم شاید تله باشه یکم مکث کردیم ولی یه دفعه صدای یه شلیک اومد؛بالای سرش که رسیدیم مرده بود،یکی دیگه از یه جای دیگه شلیک کرده بود.

لی:و اون یکی دیگه از یه جای دیگه از کون کدومتون سر درآورده بود؟

رافائل میدونست ادامه این بحث هیچ نتیجه ای جز بد و بیراه های سنگین تر از طرف لیام و نداره،طوری که توجه لیام و جلب کنه احترام نظامی گذشت و وقتی نگاه لیام و دریافت کرد در حالی که هنوز دستش کنار پیشونیش بود گفت:قربان اگه اجازه بدید من براتون توضیح بدم.

لیام از اون نمایش  و دیدن بدن بی جون اون پسر واقعا بهم ریخته بود،با دست بقیه رو مرخص کرد و منتظر شروع رافائل موند.

راف:تیر از شمال شرقی بهش برخورد کرده

جنازه اون پسر و پشت و رو کرد و جای گلوله رو روی کتف راستش نشون داد

ادامه داد:دقیقا  طرف مقابل سرباز های ما،از طرف خود پایگاه نازی ها و از اون مهمتر اسلحه یه لوگر بوده،یه کلت دستی آلمانی که کاملا ثابت میکنه کار پسرای ما نبوده.

⚜️Schießpulver⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora