⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️
خیلی علاقه ای به قدم زدن توی گرگ و میش هوا و سکوت شکست ناپذیراون بیابون نداشت،در واقع ترجیح میداد این ساعت از شب توی اتاقش خواب باشه و از هرچیزی که اون بیرونه بی خبر
اما لیام امشب عجیب بیخواب شده بود.
بین سنگرها قدم میزد،سرمای هوا همه سربازها رو به سنگرهای خودشون فرستاده بود تا اجازه بدن لیام پین با منزجزکننده ترین احساسش تنها باشه!اون احساس تنهایی میکرد و از اینکه تاریکی عجیب اون شب و حضور اون مرد با فاصله ای نه چندان دور از خودش به این احساس به طرز ترسناکی دامن میزد متنفر بود.از اینکه انجا شبیه شهر ارواح شده بود هم متنفر بود!
سیگارشو روشن کرد و به سر سرخش و دود کمی که ازش بلند میشد خیره شد.
چی میشد اگه خیلی اتفاقی این سیگار روی چادر اسلحه خونه بیوفته و بعد چند ثانیه ......بوم
به فکری که از ذهنش گذشت پوزخند زد،سیگارشو گوشه لب گذاشت و مسیر روبه روشو طی کرد. یکم جلوتر به جیپ نظامی که مهموناشو به اونجا آورده بود تکیه داد و اون دود سفید و به سمت ماه از ریه هاش بیرون کرد.
از پشت سرش صدایی شنید،صدای های ریزی که کم کم بلندتر میشد،صدای پچ پچ نبود یه نفر داشت ناله میکرد! از روی تعجب اطرافشو نگاه کرد تا شاید دلیلی براش پیدا کنه ولی چیزی ندید.
لیام چشماشو مالید و پیش خودش گفت که خب ظاهرا این سکوت اونقدرا هم بد نبود؛هرچند به سربازاش حق میداد که خودشونو یه جوری تخلیه کنن اما...
سعی میکرد خودشو به نشنیدن بزنه و سر خودشو با پک های عمیقی که به سیگار میزد گرم کنه اما اون صدا سمفونی اجتناب ناپذیری بود،صداها بلند تر شدن!
صدای ناله و مخلوط شدنش با زمزمه های گنگ چشمای لیام رو گرد کرد،این ناله از روی درد بود؛شاید حتی ترس!
حالا توجه لیام کاملا جلب شده بود سیگارشو زیر پاش له کرد از ماشین فاصله گرفت.قدم هاشو آروم برمیداشت و دور و برشو مدام رصد میکرد اما خیلی طول نکشید تا فهمید صدا از نزدیک ترین چادره، چادر فرمانده تازه وارد،تامیلسون!
نفسشو با فشار بیرون داد و به سمت چادر اون پسر رفت،خوب میتونست دلیل کابوس های نیمه شب فرمانده ای مثل اون رو درک کنه،لویی تامیلسون چیزهایی دیده بود که میتونست عمیق ترین ترس های یه مرد باشه که آرزو میکنه باهاش رو به رو نشه!
پرده ایی که جای در نشسته بود و کنار زد.
شمع روشن روی میز و برداشت وچند قدم فاصله تا تخت رو طی کرد و روش خم شد،اون پسر خیس از عرق بود و زمزمه های دردناکی داشت و بوی الکل و بطری نیمه پر روی میز نشون میداد که مست خوابیده.
YOU ARE READING
⚜️Schießpulver⚜️
Fanfictionاسم فن فیک:شیزپولفر به زبان آلمانی به معنای باروت !!عشق بین دو جبهه یک جنگ غیر ممکنه عاشق شدن زیر صدای تیز تیرهای دشمن احمقانهاس تنها چیزی که مهمه زنده موندنه اینها تمام عقاید من بود قبل از طلوع خورشید چشمات اما چه بلایی سرمون میاد اگه من عاشق...