⚜️3⚜️

93 27 7
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

ZAYN POV:

((از زمانی که ما به اینجا اومدیم خیلی نمیگذره اما تعداد زیادی از آدمایی که هم گردان من بودن مردن.

اون انگلیسی های عوضی کشتنشون.))

*هی تو که باز داری مینویسی،اینجا که کتابخونه نیست پسر ما تو میدون جنگیم.

زین سرشو بالا آورد و به رفیقش لبخند زد .

زی:نوشتن باعث میشه حرصی که به خاطر بدشانسیم میخورم و سر تو خالی نکنم آندریاس هرچند تو همیشه یه پارازیتی.

زین بلند شد تا بره یه گوشه خلوت پیدا کنه که گفت:بشین زین میخوام باهات حرف بزنم

زی:چیشده آندریاس

آند:خسته نمیشی اسممو کامل میگی؟

زین:تو دلت نمیخواد تو ساعت های نزدیک به مرگت اسمتو کامل از زبون بقیه بشنوی؟

آند:من که قرار نیست بمیرم اما اگرم قرار باشه دیگه چه فرقی میکنه؟کیرم تو همشون

زین:خیلی خب مزاحم کیری بگو ببینم دور و بر من چی میخوای؟

کنارم به دیوار سفت سنگر تکیه داد و سرشو روی زانوهاش گذاشت،شبیه پسر بچه هایی شده بود که از طرف هم سن و سالاش طرد شده.بغض داشت.

زی:هی پسر تو حالت خوب نیست.

آند:خانوادم،اونارو تو مرز فرانسه دستگیر کردن.

با گفتن همین چند کلمه چشماش طوفانی شد،این زین وگیج میکرد والبته نگران.

هق زد:بهشون گفته بودم جایی نرن اونا گیر انگلیسی ها افتادن زین،داداش کوچیکم تو راه یخ زده.

گریه میکرد و زین نمیدونست چی باید بگه اون آدم دلداری دادن نبود؛ترجیح میداد مشکلاتو هضم کنه اماواقعا راهی برای آروم کردن کسی که نزدیک به افکار زجرآور ناامیدیه وجود داره؟

سر رفیقشو تو بغلش کشید زمزمه کرد:از کجا میدونی؟

آند:خبرش تو روستامون پیچیده،یکی از همسایه ها برام نامه نوشته بود. زین من خواهرم خیلی جوونه و انگلیسی ها دیکشون بیشتر از اسلحه هاشون فعاله.

به اینجا که رسید شبیه مادرهای داغ فرزند دیده گریه میکرد.

زین هم خواهر داشت، اونا هم جوون بودن فکر اینکه توسط دست های زمخت سربازهای انگلیسی لمس بشن زین و دیوونه میکرد.

آند:تو خواهر داری زین؟

پرسیدن این سوال زین و عصبانی میکرد،حتی تصورش و برای زین ترسناک تر و تاریک تر از واقعیت مرگ بود.

⚜️Schießpulver⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora